#پارت_هجدهم 🦋
#رمان_عشق_اهل_بیت_علیهمالسلام ♥️
+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+
تلفن رو قطع کرد و رو تخت نشست و من تموم این مدت سوالی نگاشون می کردم.
-حسنا مامانت گفتن که عصر میخوان برن بیرون اگه نمیخوای بری همین جا بمون بعدش میان دنبالت.
-آها باشه..ولی نگفتن کجا میخوان برن؟!
-نه..به من چیزی نگفتن.
-باشه.
خوشحال بودم که اونجام و با نازنین خانم تو اون مدت صحبت کردیم..فیلم نگاه کردیم..و شوخی و خنده داشتیم.
یک دفعه با حالت دل درد شدید نازنین خانم به سمت دستشویی رفتند.
حدود یک ده دقیقه ای میشد که هیچ خبری ازشون نبود.
به سمت دستشویی رفتم و به در ضربه ای زدم.
با حالت نگران گفتم:
-چیشده؟ خوبید؟
با صدای بی حال گفتن:
-آ...آره بهترم..
همون موقع در رو باز کردن که دیدم رنگ از روشون رفته.
با هول گفتم:
-چتون شده؟ رنگتون هم حتی پریده؟
-هیچی..خو..خوبم.
منم اطمینان کردم به خاطر همین هیچی دیگه ای نگفتم.
بعد چند دقیقه باز به سمت دستشویی رفتند دیگه این بار طاقت نیوردم و به دایی زنگ زدم.
+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+
#پایان_پارت_هجدهم ✨
#ادامه_دارد... 📝
#کپی_ممنوع ❌
@bi3imchi}•