#پارت_هفدهم 🦋
#رمان_عشق_اهل_بیت_علیهمالسلام ♥️
+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+
بعد انگار چیزی یادش اومده باشه گفت:
-از بس حواسم رو پرت کردی یادم رفت نهچاهار بزارم!
و بلند شد بره که تلفنم زنگ خورد.
هنوز زیاد دور نشده بود که برگشت و با دیدن شماره گفت:
-مامانته!
تو فکر بودم که چرا مامانم زنگ زده آخه دیشب دایی گفت که مجوز میگیره پس الان برای چی زنگ زده که با دیدن ساعت متوجه شدم چرا زنگ زده.
نازنین خانم جواب داد:
-الو..سلام محدثه خانم... خوبین؟
مامانم جوابش رو دادن و حتما سوال پرسیدن چون نازنین خانم گفتن:
-بله بیداره حالشم خوب خوبه.
باز مامانم چیزی گفت و نازنین خانم گفتن:
-باشه..پس فعلا.
تلفن رو که قطع کرد سوالی نگاهش کردم که گفت...
+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+
#پایان_پارت_هفدهم ✨
#ادامه_دارد... 📝
#کپی_ممنوع ❌
@bi3imchi}•