#پارت_ششم 🦋
#رمان_عشق_اهل_بیت_علیهمالسلام ♥️
+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+
غذام که تموم شد.
رو به بابا و مامان تشکر کردم و بلند شدم از صندلی و به سمت اتاقم رفتم.
تو اتاقم که رفتم رو تخت نشستم و به این فکر کردم که اگه خانواده ام متوجه بشن چی ممکنه اتفاق بیفته.
اووف ولش کن فعلا با این خوش باشم بعد بهش فکر میکنم.
گوشیم رو برداشتم اینترنت رو روشن کردم و فیلتر شکن رو وصل کردم و رفتم تو تلگرام.
چند تا پیام اومده بود از «یا مهدی مدد» و «مهدی» و «امیر» اومده بود.
به ترتیب پیام ها رو باز کردم و جواب دونه دونه پیاماشونو دادم.
به خودم اومدم و با دیدن ساعت از هر سه تاشون خداحافظی کردم و از تلگرام بیرون اومدم.
ساعت ۱:۲۰ بود و من هنوز خوابم نبرده بود.
نمیدونم که چیشد که خوابم برد.
+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+
#پایان_پارت_ششم ✨
#ادامه_دارد... 📝
#کپی_ممنوع ❌
•{عشق یعنی استخوان و یک پلاک
سالها تنهای تنها زیر خاک💛🌙✨
@bi3imchi}•