#پارت_چهاردهم 🦋
#رمان_عشق_اهل_بیت_علیهمالسلام ♥️
+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+
باخوشحالی پریدم بغل دایی وازش تشکر کردم.
همون موقع نازنین خان اومد و گفت:
-شام حاضره.
با دایی به سمت میز ناهارخوری رفتیم و سرمیز کلی باهم خوش و بش کردیم.
بعد اینکه شام تموم شد میز رو با کمک نازنین خانم جمع کردیم و ظرفا رو گذاشتن تو ماشین ظرفشویی تا بشوره.
منم از هردوشون تشکر کردم و به سمت اتاقی که مخصوص مهمون بود رفتم و بعد از وارد شدن در رو بستم.
گوشیم رو از جیبم دراوردم و نت رو وصل کردم رفتم فیلترشکن رو روشن کردم و رفتم تو تلگرام.
بازم پیام داده بودن...تازه یک چند نفر جدید هم پیام داده بودن.
هم رو جواب دادم و بعد یکم تو گروه های که داشتم چرخیدم.
حال نداشتم و چشمام خیلی درد میکرد که نشون از این بود که شدید خوابم میاد.
گوشی رو خاموش کردم و چشمام رو بستم.
+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+
#پایان_پارت_چهاردهم ✨
#ادامه_دارد... 📝
#کپی_ممنوع ❌
•{عشق یعنی استخوان و یک پلاک
سالها تنهای تنها زیر خاک💛🌙✨
@bi3imchi}•