°بسم الله الرحمان الرحیم°
📚|
#نای_سوخته
🌱|
#قسمت_هشتم
~فصل اول:شهادت
حتی اشک مادر😭😭
چنان مهبوت بود که جیغ های مبینا هم نمی توانست او را متوجه کند😭😓
آنقدر در میان هق هق هایش قطع و وصل می شد که واقعا نامفهوم بود.
_دا...دا...دادا... داشم!😭😭😭
جوان گوشی راقطع کرد و به سرعت خودش را به منزل علی رساند👨🏃
این مدت آنجا برای همه رفقا پاتوق بود و یک جور دلگرمی، مادر علی شده بود مادر همه بچه ها، اصلا هیچکس جز به بودن علی فکر نمیکرد؛ مادر همچنان مبهوت بود و پسرک بر روی دستانش آرام خوابیده بود.😔
_یواش!یواشتر!بچم بیدار می شه، تازه خوابیده!😔😭
جوان نمی دانست چه کار کند، قلبش داشت از جا کنده می شد بغض راه گلویش را بسته بود 😓
هیچوقت مادر را اینطور ندیده بود. کم کم باورش شده بود علی خوابیده ، رفت و صدایش کرد.
_علی !علی آقا!😥😰
اما مامان به نشانه اخم ابروهایش را کمی جمع کرد😡
و انگشت سبابه اش را روی بینی گذاشت و آرام گفت:
_هیس!ساکت!گفتم که خوابیده😔.
ادامه دارد....
#شهیدعلےخلیلی