°بسم الله الرحمان الرحیم° 📚| 🌱| ~فصل اول:شهادت حتی اشک مادر😭😭 چنان مهبوت بود که جیغ های مبینا هم نمی توانست او را متوجه کند😭😓  آنقدر در میان هق هق هایش قطع و وصل می شد که واقعا نامفهوم بود. _دا...دا...دادا... داشم!😭😭😭 جوان گوشی راقطع کرد و به سرعت خودش را به منزل علی رساند👨🏃  این مدت آنجا برای همه رفقا پاتوق بود و یک جور دلگرمی، مادر علی شده بود مادر همه بچه ها، اصلا هیچکس جز به بودن علی فکر نمیکرد؛ مادر همچنان مبهوت بود و پسرک بر روی دستانش آرام خوابیده بود.😔 _یواش!یواشتر!بچم بیدار می شه، تازه خوابیده!😔😭 جوان نمی دانست چه کار کند، قلبش داشت از جا کنده می شد بغض راه گلویش را بسته بود 😓 هیچوقت مادر را اینطور ندیده بود. کم کم باورش شده بود علی خوابیده ، رفت و صدایش کرد. _علی !علی آقا!😥😰 اما مامان به نشانه اخم ابروهایش را کمی جمع کرد😡 و انگشت سبابه اش را روی بینی گذاشت و آرام گفت: _هیس!ساکت!گفتم که خوابیده😔. ادامه دارد....