❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت همه دور سفره نشسته بودند، و مشغول غذا خوردن و تعریف از دستپخت زهره بودند. صغری دست از غذا خوردن کشید، و با صدای بلندی که نگاه همه را به سمت سمانه کشاند گفت: ــ سمانه سمانه لبوان دوغ را برداشت، و قبل از اینکه بنوشد گفت: ــ جانم ــ اینی که ازت بازجویی کرد، چطوری شکنجه ات کرد ،حتما آدم بی رحمی بود. دوغ در گلوی سمانه پرید،و شروع کرد به سرفه کردن، سمیه خانم، محکم بر کمر سمانه می زد،محمد که خنده اش گرفته بود، به داد سمانه رسید. ــ سمیه خواهر جان ول کن دخترو کمرش داغون شد. سمانه که بهتر شده بود، نفس عمیقی کشید و نگاهی به کمیلی که سعی می کرد خنده اش را جمع کند، انداخت. ــ چی میگی صغری،مگه منو ساواک گرفته بود؟ صغری بیخیال شانه ای بالا انداخت و گفت: ــ از کجا بدونم،یه چیزایی شنیده بودم ــ از تو دیگه بعیده،هر چیزی که میشنوی باید باور کنی اینبار سمیه خانم، لب به اعتراض گشود؛ ــ بگم خدا چیکارشون کنه‌،خاله جان یه نگاه به خودت بنداز، رنگ و رو نمونده برات، معلومه چه آدمایی بودن خدا به خاک سیاه بنشونتشون. سمانه که خنده اش گرفته بود،😆 "خدا نکنه ای "آرام گفت. ــ خاله باور کن اینجوری که شما فکر میکنید، نیست محمد به داد سمانه و کمیل رسید، و با صدای بلندی گفت: ــ میزارید غذا بخوریم یانه؟؟خانمم این همه زحمت کشیده ها، قدر نمیدونید چرا؟😁 زهره با اعتراض، محمدی زیر لب گفت وخجالت زده سرش را پایین انداخت، دیگر کسی حرفی نزد، سمانه نگاهی به قیافه ی سرخ از عصبانیت کمیل انداخت، و ریز خندید، کمیل سر را بلند کرد، و با سمانه چشم در چشم شد،خودش هم خنده اش گرفت، بیچاره مادرش، نمی دانست دارد پسرش را نفرین می کند. سمانه که خنده ی کمیل را دید، هر دو خندیدند، همه با تعجب به آن ها نگاه می کردند، اما آن ها سر به زیر میخندیدند. ــ به چی می خندید مادر؟ کمیل با اخمی روبه مادرش گفت: ــ هیچی مادر ،شما به نفرین کردنتون برسید😁 سمانه اینبار نتونست نخندد، برای همین این بار برنج در گلویش پرید، که یاسین لب به اعتراض باز کرد: ــ ای بابا،بزارید این دختر غذاشو بخوره سمانه با دست اشاره کرد، که چیزی نیست،کمیل لیوان آبی را جلویش گرفت که با تشکر از او گرفت. دیگر کسی حرف نزد... ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ╭┅─────────┅╮ @bi3imchi ╰┅─────────┅╯