روی فرشهای سبز سجادهای منتظر نمازجمعه، نشستهبودیم. صدای الله اکبر مؤذن بلند شد. کمی جابه جا شدیم. خانمی دست دختر کوچکش را گرفت و خودش را بین من و مامان جا داد. از اینکه بلاخره جایی وسط این مصلی شلوغ پیدا کرده بود، خوشحال به نظر میرسید.
نماز شروع شد. دخترک و مادرش برای نماز بلند نشدند. فکری شدم اگر قرار بود، نماز نخوانند چرا آمدند؟
مادر دست دخترش را گرفت و کمی جمعتر نشستند تا ما نماز بخوانیم. اینجا بود که قبل از تکبیر نماز فهمیدم، اسم دختر عطیهسادات است.
روسری ساتن را با گیرهی آهنی زیر چانهاش بسته بود. موهای لخت خرمایی شطینتمیکردند و از زیر ساتن کرمی آبشار میشدند. عطیهسادات هر چند دقیقه دستی دور ساتن میکشید و موهایش را زیر آن میفرستاد.
دوتا دختر بچهی کوچولو، با موهای دو گوش، بدو بدو بین صفهای نماز میدویدند. پای یکی از دخترها به مهرم خورد. مهر روی جانماز صورتی خانمی که کنارم ایستاده بود، پرت شد.
نماز که نبود، حواسم به همه جا و همه کس بود، جز نماز.
به رکوع رفتیم. عطیهسادات خندید و مهر را روی جانمازم که از فرش حرمامام رضا بود، گذاشت.
نماز که تمام شد، از عطیه سادات تشکر کردم. عطیه و مادرش با پرچم ایران توی دستشان، سلفی گرفتند.
مادر عطیه از تنگ کردن جای ما عذرخواهی کرد. بین حرفها تعجبم بیشتر شد. از خانهشان نیمساعتی با ماشین تا مصلی فردیس کرج راه بود.
مادر نمازخوان نبود اما آمده بود. گفتم:(من بودم نمیآمد، آفرین به شما.)
عطیهسادات به حرفم لبخند کمرنگی زد. حق داشت، حرفم خندهدار بود.
مامان دستی روی سر عطیه کشید و سنش را پرسید. عطیه با انگشتهای دست، کلاس سوم بودنش را نشان مامان داد.
جانماز امامرضاییام را سمت عطیه سادات گرفتم. دندانهای مرواریدی عطیه را اینجا دیدم.
شاید دل فرش حرم، توی خانهی عطیهسادات کمتر برای امامرضا تنگ میشد.
فرشی که یکسالی بود، همهی حرمها را از کاظمین، کربلا، سامرا و نجف همراهم آمده بود.
مادرعطیهسادات، جانماز را توی کیفش گذاشت و خندید. (عطیه! جانماز جشن تکلیفت رو امام رضا داد.)
۱۳ آبان ۱۴۰۱
🆔
@bibliophil