😜شیرین کاری😜 ◾️یه شب که بی خوابی به سرمون زده بود، هوس چای خوردن کردیم. 😋 🔸مهرداد گفت: بیا چای درست کنیم.😉 ◾️دو تا کتری بزرگ داشتیم که هر کدام سی نفر رو چای میداد.🫖 🔹یکی مال آبجوش بود و یکی مال چای.🙂 ◾️مجبور شدیم داخل همون کتری بزرگ چای درست کنیم.🥲 🔸وقتی آماده شد، من نگاهی به کتری کردم و گفتم: کی این همه چای رو قراره بخوره؟!!😟 ◾️مهرداد گفت: نگران نباش، فکر اونم کردم.😜 🔹بعد یه سینی بزرگ با 30 تا لیوان آورد.😇 ◾️لیوان هارو پر از چای کرد.☕️ 🔸بچه ها مونده بودند که ما این همه چای رو میخوایم چیکار؟!🙁 ◾️بعد یکی از بچه هارو صدا زد و سینی چای رو داد دستش.😁 🔹قندون رو هم من برداشتم.😐 ◾️خودش هم جلودار بود و یکی یکی، بچه هارو از خواب بیدار میکرد.😴 🔸و می گفت: داداش پاشو چای بخور.😎 ◾️بچه ها خواب آلود بیدار میشدند و مهرداد یه لیوان چای داغ دستشون میداد.😆 🔹یکی چشم بسته میگفت: حالا چه وقتِ چای دادنه؟!!🥱😶 ◾️یکی لیوان رو می گرفت و می گفت: دستت درد نکنه.😍 🔸بعد لیوان رو بالای سرشون می‌گذاشتند تا سرد بشه، ولی قبل از اینکه چای رو بخورند، خوابشون می برد.😅 ◾️بعضی ها هم بلند میشدند و می نشستند و در حالی که می خندیدند با خوشحالی چای رو می خوردند.😍😂 🔹جالب این بود که هیچ کدوم از بچه هایی که از خواب بیدار می شدند، اعتراض نمی کردند. 🙂👍 ◾️روز بعد چای دادن مهرداد، شده بود سوژه خنده بچه ها.😝 📚بخشدار چهارده ساله/ خاطرات شهید مهرداد عزیزاللهی/ به نقل از محسن جمشیدی 😂 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️ ‌ "شهــ گمنام ــیـد"