🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃 🍂🍁 🌹عشق محبوب🌹 دستهاش رو بالا گرفت و دستپاچه گفت: - ‌قصدم آزار دادنت نیست، فقط می‌خوام از زبون خودت بشنوم که جوابت به این خواستگاری چیه، اگه پاسخت مثبت نبود قول میدم، برم و دیگه هیچ وقت مزاحمت نشم. - قصدتون آزار نیست و دارید دردسر برام درست می‌کنید؟ زمزمه‌وار جواب داد: - من هیچ وقت راضی به ناراحتیت نبودم و نیستم که اگر بودم الان اینطور و اینجا کنارت نایستاده بودم. داشتم از شدت ضربان قلبم بیچاره می‌شدم. - جواب من چیزی غیر از همون نه نیست. من و شما برای هم ساخته نشدیم، حالا هم اجازه بدین من برم دیدن ما با همدیگه می‌تونه عواقب جبران ناپذیری برای من داشته باشه. صداش می‌لرزید و با التماس نگاهم کرد. - محبوبه خانم راضی نشو به شکستن من... حرفش رو بریدم و گفتم: - خواهش می‌کنم بس کنید‌. منتظر باقی حرفهاش نشدم. سریع از کنارش گذشتم و اون همونطور بی‌حرکت ایستاده بود و با اینکه پشت به اون قدم برمی‌داشتم، حس می‌کردم که هنوز بهت‌زده ایستاده. دلم به حالش سوخت وقتی که حال نزارش رو دیدم و چقدر برام ‌عجیب و سنگین بود، بغض گره‌خورده توی گلوم که دیواره‌های حلق و نایم رو دردناک می‌کرد. اونقدر سریع و پیاپی قدم برمی‌داشتم که قلبم تند و ممتد خون پمپاژ می‌کرد و باعث شده بود ضربانش چند برابر بشه. نفسهام تند و منقطع شده بود، وقتی به پشت در خونه رسیدم نفس بلندی کشیدم، اما از پس قورت دادن بغضم برنیومدم. کلید انداختم و در رو باز کردم که صدای علیرضا رو از پشت سرم شنیدم. به آنی تموم وجودم آوار شد انگار. رگه‌هایی از عصبانیت توی خفگی صداش عجیب گوش رو آزار میداد. نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ ✨براساس واقعیت✨ ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ قسمت اول https://eitaa.com/bikaranemehr/22 🍁 🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂