🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_صدوشصتودو
🌹
عشق محبوب🌹
دستهاش رو بالا گرفت و دستپاچه گفت:
- قصدم آزار دادنت نیست، فقط میخوام از زبون خودت بشنوم که جوابت به این خواستگاری چیه، اگه پاسخت مثبت نبود قول میدم، برم و دیگه هیچ وقت مزاحمت نشم.
- قصدتون آزار نیست و دارید دردسر برام درست میکنید؟
زمزمهوار جواب داد:
- من هیچ وقت راضی به ناراحتیت نبودم و نیستم که اگر بودم الان اینطور و اینجا کنارت نایستاده بودم.
داشتم از شدت ضربان قلبم بیچاره میشدم.
- جواب من چیزی غیر از همون نه نیست. من و شما برای هم ساخته نشدیم، حالا هم اجازه بدین من برم دیدن ما با همدیگه میتونه عواقب جبران ناپذیری برای من داشته باشه.
صداش میلرزید و با التماس نگاهم کرد.
- محبوبه خانم راضی نشو به شکستن من...
حرفش رو بریدم و گفتم:
- خواهش میکنم بس کنید.
منتظر باقی حرفهاش نشدم. سریع از کنارش گذشتم و اون همونطور بیحرکت ایستاده بود و با اینکه پشت به اون قدم برمیداشتم، حس میکردم که هنوز بهتزده ایستاده. دلم به حالش سوخت وقتی که حال نزارش رو دیدم و چقدر برام عجیب و سنگین بود، بغض گرهخورده توی گلوم که دیوارههای حلق و نایم رو دردناک میکرد.
اونقدر سریع و پیاپی قدم برمیداشتم که قلبم تند و ممتد خون پمپاژ میکرد و باعث شده بود ضربانش چند برابر بشه.
نفسهام تند و منقطع شده بود، وقتی به پشت در خونه رسیدم نفس بلندی کشیدم، اما از پس قورت دادن بغضم برنیومدم.
کلید انداختم و در رو باز کردم که صدای علیرضا رو از پشت سرم شنیدم. به آنی تموم وجودم آوار شد انگار.
رگههایی از عصبانیت توی خفگی صداش عجیب گوش رو آزار میداد.
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂