مامانم سرمایی بود. همیشه میگفت سردمه. اولین چیزی که براش غصه خوردم، وضعیت سرمایی بودن مامان بود توی سرمای سردخونه بهشت رضا. یه بارم واسه تنهاییش توی سردخونه بیمارستان امام رضا مفصل گریه کردم. دست خودم نیست. این آخریا که مامان توی خونه ما بستری بود، نصف شب پا میشدیم روی مامان رو میپوشوندیم سرما نخوره. مامان سرمایی بود. فرداش که کفن رو باز کردم و صورتش رو بوسیدم، لبام یخ زد. طفلی مامان خیلی سرد بود. سرد سرد سرد سرد... ولی آروم... حس عجیبیه. بذارید از این حسم حرف بزنم اینجا. شاید یکی از شما قدر مادرش رو بیشتر از قبل دونست. اینجوری یه ثوابی هم به مامان میرسه. یه فاتحه مهمونش میکنین؟