غافلگیر کردیم مامان‌جون رو. چهار عصر اومدیم دیدنش. یادمه یه عصر جمعه بود، رفتم به مامان‌جون سر زدم، گفت خیلی خوشحال شدم! گفتم چرا؟ گفت آخه جمعه داشت تموم میشد، با خودم گفتم اینا یادشون رفت مامانی دارن😅 گفتم الهی من بگردمت. مگه میشه یادمون بره. شاید دیر بیاییم یا آخر وقت بیاییم ولی یادمون که نمیره فدای مهربونیت بشم. هیچ وقت هم اجازه نمیداد دستشو ببوسم. پاشو که هیچی اصلا نمیذاشت. همون دست رو هم متوسل به زور میشدم تا بتونم ببوسم. دلم برای دستهات تنگ شده مامان... توی بستر بیماری بود. خونه ما. میرفتم نزدیکش، تا چشاشو باز میکرد، دو تا کف دستشو روی صورتم میذاشت. ناز میکرد. قربون صدقه میرفت. الهی بگردمش که توی بیمارستان، کف پاش رو گذاشتم روی چشمام. سرد بود و یخ... دلم برات تنگ شده مامان‌جون... شادی روحش یه صلواتمون نشه؟ ممنونتونم.