بیسیم‌چی
... چند روز پیش بچه دار شده بود. دم سنگر که دیدمش، لبه ی پاکت نامه از جیب کنار شلوارش زده بود بیرون. گفتم: هان،آقا مهدی خبری رسیده؟ چشم هایش برق زد. گفت:" خبر که... راستش عکسش رو فرستادن خیلی دوست داشتم عکس بچه اش را ببینم. با عجله گفتم: خب بده، ببینم. گفت: خودم هنوز ندیدمش. خورد توی ذوقم. قیافه ام را که دید، گفت: راستش می ترسم؛ می ترسم توی این بحبوحه ی عملیات، اگه عکسش رو ببینم، محبت پدر و فرزندی کار دستم بده و حواسم بره پیشش. نگاهش کردم. چه می توانستم بگویم؟ گفتم: خیلی خب، پس باشه هر وقت خودت دیدی، من هم می بینم. کتاب پرواز در قلاویزان_ص 132 @bicimchi1