.
چیزی به نام انسان وجود نداشت و آنچه را که من در خیابان میدیدم، تنها لباسهایشان بود. یک رختکن، رختکنی مملو از هیاهوی گنگ.
انسانیت تنها یک گشتارد فلوخ تنومند با آستینهای خالی بود که از درون آنها هیچ دست برادرانهای به سوی من دراز نمیشد.
خیابان مملو بود از ژاکتها، کتها و شلوارها، پر از کلاهها و کفشها. در نهایت لباسهای خالیای که با یک نام، یک آدرس یا یک فکر، قیافه میگرفتند و میخواستند جهان را به سوی روشنایی هدایت کنند.
–رختکن بزرگ–
#برشی_از_کتاب
𝒷𝓁𝓊𝑒𝓃𝒾𝑔𝒽𝓉