پیرزنی در یک کوچه بن بست تنگ، در این اطراف بود، و ماها بی دغدغه داشتیم به این فکر میکردیم که شب شام سبک بخوریم یا شروع کنیم به آشپزی.... 🔺در خونشو زدیم، فکر کردیم نمیخواهد باز کنه چون خیلی معطل کرد بعد صدای خش خش اومد... قفل درب ورودی اش خراب بود با زور و زحمت در را باز کرد، صدای آخ و ناله اش از درد بلند بود... چند دقیقه ای نشستیم کنارش که به حرفاش گوش بدیم، اینقدر درد داشت که انسان آرزو داشت، چشم نداشت تا نمی‌دید و گوش نداشت تا نمی شنید.... می‌گفت: پسرم مستمری و یارانه ای که میاد به کارتم رو بر میداره و می‌ره مواد میخره می‌کشه.... در این حالی که این حرفا رو میزد از اتاق کنار بوهایی میومد، بوی بی‌مِهری، بویی که مُهری بود بر ادعا های این مادرررر.... ............................. 🌐 boshra.info 🆔 @boshra_info