خون زيادے از پاي من رفتہ بود. بي حس شده بودم، عراقے ها اما مطمئن بودند كہ زنده نيستم ،حالت عجيبے داشتم، زيرلب فقط مےگفتم:《يا صاحب الزمان ادركنی》
هوا تاريك شده بود،جوانے خوش سيما و نورانے بالاي سرم آمد، چشمانم را بہ سختے باز ڪردم.مرا بہ آرامے بلند ڪرد.ازميدان مين خارج شد،در گوشہ اي امن مرا روے زمين گذاشت، آهستہ و آرام. من دردے حس نمےڪردم! آن آقا کلے با من صحبت ڪرد بعدفرمودند:
"ڪسي مےآيد و شما را نجات مي دهد. او دوست ماست!"
لحظاتے بعد ابراهيم آمد با همان صلابت هميشگے، مرا بہ دوش گرفت و حرڪت ڪرد
آن جمال نوراني، ابـراهيــم را دوست خود معرفے ڪرد، خوشا بہ حالش...
#شهید_ابراهیم_هادی
#سیره_شهدا
#پرورشی_تربیتی
@dv_bronsi