_داداش شما در اصل سه شبه که ازدواج کردی.. _خیله خب کم نمک بریز.. مدارک کارمندا خونه بود زنگ زدم آوا داره میاره.. باربد شوکه شد. با چشمهای گرد خیره شد بهم. سرم رو تکون دادم و گفتم: _چیه؟ چرا اینطوری نگام میکنی؟ باربد با قدمهای شل خودش رو انداخت روی کاناپه. سرش رو بین دستاش گرفت و با صدای ضعیفی گفت: _واااای چیکار کردی بنیامین... نمیفهمیدم چی میگه.. مگه چیکار کرده بودم و خودم خبر نداشتم؟ از پشت میز بیرون اومدم کنارش روی کاناپه نشستم و متعجب از رفتاراش گفتم: _چی شده؟ باربد چه مرگت شد تو؟؟ سرش رو آورد بالا و با چشمهای سرخ و عصبی خیره شد توی چشمام و گفت: _مدارک کارمندها کجا بود؟ _خوب خودت اون دفعه اومدی خونه گذاشتی توی صندوق توی اتاق کارم.. _و من از کجا گذشته تورو فهمیدم..؟ _خب شناسنامه قبلیم رو توی صندوق... شوک‌زده توی چشمهاش نگاه کردم. با حرص گفت: _واقعا احمقی بنیامین. واقعا احمقی... وا رفتم. انگار تمام سلول‌های عصبیم در یک لحظه توی هم پیچید.. سرم رو بین دستام گرفتم. من چیکار کردم؟ وای اگه بفهمه من واقعاً کیم و ازش پنهون کردم....؟ نه!! خدایا قسمت میدم اون پاکت رو باز نکنه. آوا نباید بفهمه. خدایا آرامشم رو ازم نگیر..... نویسنده: یاس🌱