/آوا / در رو بستم و بهش تکیه دادم و دستم رو گذاشتم روی قلبم. دوباره اشکام راه گرفت.. حرفای باران توی سرم اکو شد: _اسمش قبلاً فکر کنم بهزاد.. نه بذار... آهان، اسمش مهراد بوده.. یه بار از مامان بزرگ شنیده بودم... صداش گرفته بود. وقتی دلیلش رو پرسیدم گفت با دوست پسرش به هم زده که خوب چیز طبیعی‌ای بود و خودش هم میدونست بعد چند روز فراموش میکنه.. اشکام رو پاک کردم و پشت میز نشستم. شکسته بودم.. خرد شده بودم... مرده بودم!! چیکار کردی با من بنیامین؟ تصمیمم رو گرفته بودم. بنیامین.. نه، مهراد من رو ول کرده بود و رفته بود.. با پنهان‌کاریش داغونم کرده بود. ولی لعنت به من که هنوزم قلبم براش میتپه.. تند تر از قبل.. ولی پس زجرایی که من کشیدم چی؟ وای خدایا چیکار کنم؟ سرم رو چند بار محکم کوبیدم به میز.. وای وای وای... قدرت این که برم باهاش حرف بزنم رو نداشتم.. نمیتونستم.. بنیامین با من بد کرد. شاید اگه خودش موضوع رو میگفت با یک قهر و آشتی همه چیز حل می شد.. اما حالا خودم نمی تونستم هیچ کاری بکنم... فکری به سرم زد. سریع شماره سمانه رو گرفتم. بعد ۵_۶ تا بوق برداشت: _سلام عزیزدلم چطوری آبجی؟ _سلام سمانه جان خوبی؟ نویسنده: یاس🌱