چشمم خورد به محمد که روی گوشه ترین و دنج ترین میز دو نفره کافه نشسته بود.. من اینقدر بد قول نبودم آقامحمد.. یک ربع دیرکردن توی کارم نبود.. با قدم های آروم رفتم طرفش. صندلی روبروش رو کشیدم بیرون و نشستم. سلامی زیر لبی دادم و سلام بلندبالایی تحویل گرفتم. حوصله مقدمه‌چینی نداشتم. از توی کیفم کارت بانکی پر از پولم رو در آوردم. به لطف استعداد خوب مهندسی و شوهر پولدارم حسابم پر پر بود.. کارت رو روی میز گذاشتم و هل دادم طرفش. در جواب چشم های متعجبش گفتم: _پول کافی توش هست. یک خونه یک ماشین.. بدون اینکه هیچ احدالناسی بفهمه.. _چرا؟ _نمیتونم چیزی بگم. _یعنی حتی آقا بنیامین.. _نه آقا بنیامین، نه سمانه، نه افشین، و نه هیچ کس دیگه.. تو رو خدا باهام صادق باشید. اگه نمیتونم بهتون اعتماد کنم برم پیش یک وکیل دیگه.. جدی شد و گفت: _وکیل مثل دکتر آدمه آوا خانم. شما هم عاقل و بالغید.. حتما میدونید دارید چیکار میکنید.. تا چند روز دیگه می خواید این خونه و ماشین رو؟ _حداکثر تا ۳ روز دیگه. _خوبه. حتما انجامش میدم. _می خوام ازتون قول بگیرم تا دنیا دنیاست در مورد این موضوع با کسی صحبت نکنید و جای من رو به هیچکس نگید.. حتی اگه خواستن به زور بفهمن.. _آوا خانم شما حالتون خوبه؟ اتفاقی افتاده؟ کلافه شده بودم.. برادر من شما پولت رو بگیر کارت رو بکن! با لحن قاطعی گفتم: _حتماً اتفاقی افتاده که دارم این کارها رو انجام میدم.. میتونم روی دهن قرص تون حساب باز کنم؟ نویسنده: یاس🌱