دستم رو به بازوش گرفتم و گفتم: _نگران نباش از زیر سنگم که شده پیداش می کنم. تا اون موقع بلایی سرم نمیاد. تو برو به زن و بچه ات برس.. داشتم پیاده میشدم که خم شد و گفت: _بنیامین به خدا کار احمقانه بکنی.... _گفتم خیالت راحت دیگه‌.. برو. ممنون بابت زحمت هات. منتظر جواب نموندم و به سمت خونه رفتم. در رو باز کردم و رفتم داخل. خونه تا حدی مرتب شده بود. فلش هنوز به تلویزیون بود و نامه‌ش روی اپن. بی حال رفتم توی اتاقمون و در کمد رو باز کردم. بیشتر لباسهاش نبود بجز چندتا.. بازم دمت گرم که یه یادگاری توی خونه‌م گذاشتی.. سرم رو بردم توی کمد و نفس عمیقی بین لباس هاش کشیدم. هنوز لباسهای صبح تنم بود. پیرهنم رو درآوردم و پرت کردم روی دسته صندلی. بازم آوا.. عادت داشت وقتی خسته از بیرون میومد لباس هاش رو پرت می کرد روی دستی صندلی و خودش رو هم پرت می کرد روی تخت.. چشمم از توی آینه به پانسمان دستم خورد. کف دست راستم باندپیچی بود. انگشت هام سالم بود. دست چپم هم از آرنج تا مچم باندپیچی بود.. بی معرفت ببین چه به روزم آوردی؟ چطوری دلت اومد دل بکنی از این همه خاطره؟؟ رفتم پایین و فلش رو آوردم بالا و زدم به دستگاه ضبط توی اتاق و صداش رو تا ته زیاد کردم و روی تخت دراز کشیدم. صدای ضبط شده آوا توی فضای اتاق پیچید و من چشمام رو بستم.. مرد نیستم اگه پیدات نکنم.... -*********- مثل وحشی ها در رو باز کردم و رفتم داخل. منشی بیچاره دو متر از جا پرید و بی توجه به صدای لرزانش گفت: _آقای محترم این چه طرز وروده؟ صدام رو انداختم پس سرم و داد زدم: _محمد صولتی بیا بیـــرووون!!! نویسنده: یاس🌱