هر چند دقیقه یک بار برمیگشتم عقب و نگاهش میکردم. همه لباسهاش خیس خیس بود.. معلوم نیست چند ساعته اون جا افتاده بود.. با تمام عشقی که بهش داشتم دلم می‌خواست به هوش بیاد تا خفش کنم.. دختره‌ی احمق!! آخه چرا همچین می کنی؟ با خودت! با من! با زندگیمون!! نزدیکترین بیمارستان ترمز زدم. دوباره بغلش کردم و بردمش داخل. پرستارها با دیدنم همه دویدن سمتم و با نیش های باز حال و احوال می‌کردن. بیشعورها نمیبینن دستم مریضه؟ کنترل اعصابم رو از دست دادم و چنان دادی زدم که همشون گرخیدن: _مگه نمیبینید زنم داره از دست میره؟ یک کاری بکنید دیگه!! سریع برانکارد آوردن و آوا رو روش گذاشتم. یه دکتر تقریباً میانسال خوشتیپ از ته راهرو اومد و با دیدن ما رو به من گفت: _چی شده؟ _نمیدونم آقای دکتر.. همون طور که گوشی رو روی گوشش می گذاشت و علائم آوا رو چک می کرد گفت: _چه نسبتی باهاش داری پسر؟ _زنمه آقای دکتر.. سری تکون داد و رو به پرستارها گفت: _سریع منتقل بشه بخش مراقبت‌های ویژه... سریع! پرستارها با حول و ولا برانکارد رو بردن سمت ته راه رو.. دنبالشون رفتم ولی جلوی در آی‌سی‌یو جلوم رو گرفتن و یکیشون گفت: _ببخشید آقای رستا شما نمی تونید بیاید داخل.. سری تکون دادم و اونم در رو بست و رفت داخل... نویسنده: یاس🌱