#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_234
/ آوا /
با صدای همهمه توی اتاق چشمام و باز کردم نمی دونستم کجام چشمم که خورد به بچه ها همه چی یادم اومد
دیشب کنسرت حالم بد شد
بغل بنیامین بغل بنیامین بغل بنیامین
سرم و با ترس برگردوندم و با دیدنش که کنار تختم دست به سینه و با لبخند ایستاده بود آروم گرفتم
بچه ها همه گریه می کردن و زیر لب فحش می دادن بهم منم پا به پاشون اشکام میومد مبینا یه دفعه اومد جلو خودش و انداخت روم بچم لگدی زد و پشت سرش صدای بنیامین که داد زد:
_ هووووی وحشی بچم
همه زدن زیر خنده منم آروم خندیدم
فقط خدا میدونه چقدر دلتنگ این جمع بودن همه اومدن دونه دونه جلو و پشت بند فحش هایی که نثار خودم و جدو آبادم می کردن حالم و هم میپرسیدم اظهار دلتنگی می کردن
دلم می خواست همشون برن و ساعت ها فقط با بنیامین تنها باشم و بهش نگاه کردم مثل اون که دور از جمعیت ایستاده بود و نگاهم می کرد...
بلاخره تموم شد و پرستار و دکترا اومدن و بعد از چکاپ گفتن می تونم مرخص بشم بنیامین رفت کارای ترخیص و انجام بده و سمانه و مبینا کمکم کردن لباسم و پوشیدم و آروم از اتاق رفتیم بیرون بنیامین اومد و خودش زیر بغلم و گرفت چطوری تونستم سه ماه از این گرما دور بمونم ؟
چجوری دووم آوردم؟
با بچه ها خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدم بنیامین با سرعت راه افتاد اینقدر سریع رفت تا بقیه گممون کردن رفتیم بام تهران بلوک ۷ ماشین و نگه داشت برگشت سمتم و گفت:
_می تونی پیاده بشی؟
_ آره
سری تکون داد و سریع پیاده شد و در سمت منو باز کرد دستم و گرفت و رفتیم روی یکی از نیمکت ها نشستیم...
حالم از سکوت بینمون بهم می خورد باید بازخواست می شدم
خیلی جدی گفتم:
_ بنیامین
_ آخرین باری که صورتت و دیدم قیافه اشکیت جلوی در پرورشگاه بود همون روزی که از شیشه پشت صندلی عقب ماشین بابا اینا نگاهت می کردم
همون روزی که انگار یه تیکه از قلبم داشت ازم جدا میشد و من شکستم من اولین بار توی ۱۲ سالگی شکستم پیچ کوچه یاسمن که بنبستش اون پرورشگاه بود که تموم شده بود انگار دیگه قلبم نزد از حال رفتم من نمی تونستم جلوشون و بگیرم که نبرنم نمی تونستم دست من نبود ...
بهوش که اومدم توی بیمارستان بودم توی یه اتاق پر از عروسکهای شخصیت قهرمانا و ماشین های مختلف و گل و لباس و هزارتا چیز دیگه
ولی برام مهم نبود