#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_12
چشمم که به ساعت خورد برق از کله ام پرید 12:30 ظهر بود چطوری اینقدر خوابیده بودم?? بچه ها کجان?? از پایین صدایی نمیومد پرده رو زدم کنار که دیدم همه توی آین و دارن مسخره بازی در میارن البته سامی بیرون بود دوتا دختر چادری هم کنار هم نشسته بودن یکی که عسل بود اون یکی کی بود?! ساحل که اختصاصی بود ما هم که چادری...آها احتمالا زن محسن بود شاید نمی دونم..پریدم تو حمومی که تو اتاق بود یک دوش 10 دقیقه ای گرفتم و اومدم بیرون موهای خرماییم و که تا بالای رانم بود بالا بستم یکم نم داشت ولی هوا گرم بود بیخیال شدم بافتمش یک تونیک مردونه چهار خونه سفید_ طوسی پوشیدم شلوار دمپا مشکی پوشیدم روسری بلند طوسی هم سر کردم و ساده تا زدم جلوی آیینه ایستادم صورت سفید نه گرد نه کشیده چشم.های درشت طوسی با رگه های مشکی که الان به لباسم خیلی میومد دماغ معمولی و لب تقریبا قلوه ای..افروختم و دوست داشتم صورتم و قشنگ نشون می.داد و.حالت خوشگلی داشت رفتم پایین از خونه زدم بیرون و.رفتم نزدیک دریا دست هام و از هم باز کردم و نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
_ سلام ملت..
همه یک لحظه برگشتن سمتم و.با دیدنم زدن زیر خنده بردیا گفت:
_ آوین هنوز 2 ساعت بع ناهار مونده تعارف نکن برو بخوآب..
باز همه زدن زیر خنده کوفت بی مزه ها رو آب بخندید حالت تهاجمی گرفتم و گفتم:
_ می بندی فکت و یا بیام?!
دست هاش و به نشونه تسلیم بالا برد و.چند قدم تو آب عقب رفت و گفت:
_ من یک مربایی خوردم اصلا جلوی مهمون خوبیت نداره خواهر من..
با سر به دختر چادریه اشاره کرد که سرش و گذاشته بود روی زانوش و شونه هاش می لرزید بله دیگه کلا شدم دلقک ملت هرکی به من می رسه یادش میفته باید بخنده. چشم غره ای به بردیا رفتم و رفتم سما دختره با دیدنم از جاش بلند شد عسل هم بلند شد آخی چه ناناس بود😍 ..با هاش دست دادم بانمک گفت:
_ من یاسمنم خوشبختم از آشناییت..منم لبخندی زدم و گفتم:
_ این گوریل که حرف نگفته باقی نمی گذاره منم آوینم خوش بختم
_ مرسی عزیزم
_ شما باید خانم آقا محسن باشی درسته?!
_ بله
_ آخی چه بهم میاید خوش اومدی
_ مرسی آوین جآن..
یک دوساعت نشستیم دیگه حوصلم داشت سر می رفت که پسر ها بلند شدن جوجه بزنن ما 3تا هم رفتیم سفره رو بندازیم..
@caferooman
ادامه داره..🤷♀😆