#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_33
توی ترافیک گیر کرده بودیم حوصلم بد جور سر رفته بود..این آرشام هم انگار روزه سکوت گرفته بود..هیولای نچسب ..یک نیسان جک زرد که توی چهارتا پسر بودن از سمت آرشام کنارمون ایستادن..شیشه آرشام پایین بود..پسری که کنار راننده بود بی توجه به آرشام رو به من گفت:
_ خوشگله شماره می دی یا بدم'?
گمشو بابایی زیر لب نثارشان کردم و سرم و به سمت مخالف برگردوندم..بعد چن. ثانیه راه افتادیم آرشام یک چیزی گرفت سمتم با تعجب به تکه کاغذی که توی دستش بود نگاه کردم و با چشم های گرد گفتم:
_ این چیه?!
با بی حوصلگی گفت:
_ شماره
_ برای چی گرفتی?!
_ چون حوصله نداشتم تا خود بام دنبالمون راه بیفتن بگیر دیگه دستم افتاد..
با حرص کاغذ و از دستش کشیدم و. و از پنجره سمت خودم انداختم بیرون..اونم بی خیال شونه ای بالا انداخت و مشغول رانندگی شد باید بی غیرت و هم به لقب هاش اضافه کنم..اصولا آدم آزادی بودم ولی دوستی با جنس مخالف از نوعش خط قرمزم بود..پسره چلغوز سیب زمینی حیف داداشای خودم نیست?! ( بردیا و سامی ) الان اگه اینجا بودن به پسره می فهموندن شماره دادن یعنی چی?! دیگه حرفی نزدیم نزدیک بام بودیم که گوشیش زنگ خورد با دیدن شماره سریع جواب داد:
_ جانم?!
_ ...
_ آره نزدیکیم 10 دقیقه دیگه می رسیم
_...
_ مادر من این مسخره بازی ها...
_...
_ باشه چشم عزیزم امر دیگه!!
_...
_ خداحافظ..
تماس و.قطع کزد وگویش و.پرت کرد روی داشبورد و کلافه همونطور که دست توی.موهاش می کشید و.اونهارو به سمت عقب می داد گفت:
_ این هاهم شادن ها...
غرورم اجازه نمی دآد بپرسم چی شده?! ولش کن می رم اونجا می فهمم دیگه..ماشین و کنار پارکینگ گذاشت گوشیش و.برداشت و به یکی زنگ زد و بعد قطع کرد..به کی تک زد?! دکمه رو زد و در رفت بالا سریع پیاده شدم..باهم رفتیم سمت کافه چشمم خورد بخ دختر و پسری که لبه پرتگاه نشسته بودن و.یک کیک کوچولو بینشون بود و دو تا شمع هم روش..هیییییی روزگار فردا تولدم بود 9 اردیبهشت..ولی هیچ کس یادش نبود هر سال یک هفته قبل خودم اعلام می کردم ولی امسال گفتم اعلام نکنم ببینم کی یادش می مونه که متاسفانه هیچچچچچچ کس یادش نبود. ..
@caferooman
ادامه داره😑🖐