لباسام و عوض کردم و رفتم توی آشپز خونه از فردا زندگی جدید من شروع میشه وای خدایا چقدر کار دارم زنگ زدم برای آرشام غذا سفارش دادم راس ساعت 11 جفتشون اومدن رفتم دم در یک لبخندی زدم و گفتم: _ سلام خسته نباشی.. با تعجب بهم نگاه کرد محلش ندادم ظرف غذا رو گرفتم و بردم توی آشپز خونه میز و چیدم رفت بالا و بعد 10 دقیقه اومد پایین به میز نگاه کرد و نشست رو به روم یک لقمه خورد و گفت: _ رفته بودین خرید؟ _ اره چطور،؟ _ آخه ماشین و نبرده بودی.. _ تو از کجا می دونی؟؟ _ بعد از ظهر یک سر اومدم خونه کار داشتم دیدم ماشین اینجاست.. شام نمی خوری؟ _ ام..نه راستش با ادلاین یک چیزی خوردم.. _ پس چرا نشستی اینجا؟؟؟ حرف کیارش اکو شد توی سرم : _ آرشام دوست نداره هیچوقت تنها غذا بخوره ولی دلسا همیشه وقتی غذا خورده بود تنهاش می گذاشت... لبخند کمرنگی زدم و گفتم: _ خب نخواستم تنها غذا بخوری اگه ناراحتی برم.... رنگ تعجب و می شد از توی چشم هاش خوند ولی سریع خودش و مشغول غذا کرد و آروم گفت: _ نه باش... نیشم باز شد ولی سریع بستمش.. یکم سالاد خوردم غذاش تموم شد بلند شد بی حرف از آشپز خونه رفت بیرون.. بلند شدم و ظرف ها رو جمع کردم رفته بود توی اتاقش منم رفتم مسواک زدم و ساعت و برای فردا زنگ گذاشتم و سعی کردم بخوابم.... @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره....