با صدای شیدا که پرسید رشته ات چیه برگشتم سمتش و با لبخند گفتم: _ معماری می خونم _ واو من عاشق معماریم دلت برای پدر و مادرت تنگ نمیشه ؟ از داداش کیا شنیدم ایرانن پس داداشش بود حس کردم آرشام داره به حرفامون گوش میده لبخندی زدم و گفتم: _ چرا خب خیلی تنگ میشه ولی من آرشام و دارم اینجا قدر پدر و مادرت که پیششونی و بدون لبخند تلخی زد و گفت: _ من پدر و مادر و یادم نمیاد وقتی ۳ سالم بود هردوشون توی تصادف فوت کردن لبخند روی لبم ماسید دلم فشرده شد پس بگو چرا هروقت کیارش میومد میگفت تنها گذاشتمش اشکم داشت در میومد آرشام دستش و گذاشت روی دستم برگشتم سمتش دیدم داره یه ور دیگه رو نگاه می کنه ولی دستم و محکم گرفته بود پس گوش میداد رو به شیدا گفتم: _ خیلی متاسفم نمی دونستم خندید و خیلی شیرین گفت: _ بی خیال بابا عادت کردم کیا همه کس منه الان می گم خوشگله این داش مارو یه دقه بهم قرض میدی؟ خندم گرفته بود با دیدنش یاد بچگی های خودم میفتادم با خنده گفتم: _ اگه سالم بهم برش گردونی بله خندید و بلند شد دست آرشام و گرفت و به زور بردش وسط آرشام فقط می خندید داشتن با هم می رقصیدن کیارش اومد پیشم و همون‌طور که با لبخند بهشون نگاه می کرد گفت: _ آرشام هیچوقت خواهر نداشت اما بیشتر از من برای شیدا برادری کرد _ خواهر خیلی دوست داشتنی داری _ چون خیلی شبیه خودته میگی؟ آروم خندیدیم گفتم: _کیارش به کمکت نیاز دارم _ شما امر کن _ مرسی می خوام یه آکواریوم دقیقا عین همونی که تو خونه هست قرینه اش بسازم و پر حیوون اهلی کنمش ولی بلد نیستم جایی رو _ فردا صبح ساعت ۹ میام دنبالت باهم میریم تریتبش و میدیم _ ممنونم از کمکت _ من ازت ممنونم که داری بهترین رفیقم و عوض می کنی لبخند زدم و هیچی نگفتم من هنوز خیلی کار دارم خیلی... @caferoooman نویسنده:یاس ادامه داره...