#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_206
یک لباس دم دستی پوشیدن موهام و هم بالا بستم صدای زنگ خونه بلند شد سریع رفتم پایین و از خونه زدم بیرون سوار ماشینش شدم تنها بود برگشتم سمتش و گفتم:
_ چرا تلفن و قطع کردی؟؟
_ می فهمی...
_ کیارش چرا صدات اینجوریه چی شده
برگشت سمتم و خیلی جدی گفت:
_ بشین سرجات تا وقتی هم نرسیدیم حرف نزن باشه؟؟ نگذار دهنم باز بشه...
از لحنش خیلی جا خوردم تا حالا ندیده بودم این طوری صحبت کنه توی صندلی فرو رفتم و به بیرون خیره شدم ضربان قلبم تند می زد و دلم بد جور آشوب بود. . نیم ساعت رفت و بلاخره جلوی یک پارک نگه داشت...آروم گفت :
_ پیاده شو....
در و باز کردم که پیاده شم دستم و گرفت برگشتم سمتش بازم مثل اول جدی گفت:
_ جلو نمیری خب؟؟!
آروم سرم و تکون دادم و پیاده شدم هوا سرد تر از چیزی بود که فکر می کردم یک باد زد لرز کردم و توی خودم جمع شدم به خودم لعنت می فرستادم که چرا موهام و خشک نکردم.... خودشم پیاده شد اومد سمتم دستم و گرفت و دنبال خودش کشید....
یکم توی پارک رفتیم کشیدم پشت یک درخت با تعجب بهش نگاه کردم
با چشمش به یک جا اشاره کرد رد نگاهش و گرفتم اما.... چیزی که می دیدم و باور نمی کردم داشتم پس می افتادم یک لحظه حس کردم نبضم نمی زنه حس کردم خون توی رگ هام منجمد شد نمی تونستم باور کنم این دلساست که توی بغل آرشام و دارن با هم بستنی می خورن و می خندن...
حس کردم زانوهام خالی کرد داشتم می افتادم که کیارش زیر بغلم و گرفت:
_ اِ...چت شد دختر...
نشستم روی زمین و پشت به اونا تکیه دادم به درخت... سرم و گذاشتم روی زانوهام و زدم زیر گریه هیچوقت باورم نمی شد یک روز این صحنه رو ببینم...
آرشام بد بود اما خاعن نبود...از ته دلم زار می زدم... کیارش زیر بغلم و گرفت و بلندم کرد وزنم و انداخته بودم روش توانی توی پاهام نمونده بود نشوندم توی ماشین و خودشم نشست...با گریه گفتم:
_ بریم خونه...
_ اما حالت بده بریم.....
جیغ زدم :
_ می گم بریم خونه...
سری تکون داد و ماشین و راه انداخت....
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره....