#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_220
_ خانم؟؟ آوین خانم؟!
_ ب...بله...
بفرمایید داخل منم برم با پدر مادرتون تماس بگیرم...
_ نه نه نیازی نیست تماس بگیرید نمی خوام مهمونی شون خراب بشه...
_ ولی آخه....
_ ولی آخه نداره شما هستید؟؟
_ نه خانم منم الان وسایلم و جمع می کنم می رم شما بفرمایید توی خونه راحت باشید وسایل من اونجاست...
به تاب گوشه حیاط اشاره کرد که یک ساک قدیمی روش بود سری تکون دادم و رفتم داخل خونه چمدونم و دم در و کردم نگاهی به سر تا سر خونه انداختم تغییری نکرده بود انگار همین دیروز بود که داشتم با آرشام می رفتم کانادا...
بغض توی گلوم نشسته بود دلم اینقدر گرفته بود که حالت تهوع گرفته بودم... دلم می خواست برم خونه خودم خونه خودم و آرشام... از پله ها رفتم بالا چشمم از اشکی که توش جمع شده بود تار می دید به راهرو نگاه کردم اولین کادو زوری تولدم و اینجا برام پرت کرده بود بعدا اعتراف کرد اون شب خاله مبینا مجبورش کرده بود برگشتنی برام یک چیزی بخره...اشک هام دیگه تند تند می ریخت...جلوی در اتاقی که آرشام 2 ماه اینجا توش زندگی کرد ایستادم.. در و باز و رفتم داخل... هیچ تغییری نکرده بود نشستم روی تخت دستی روش کشیدم صدای هق هقم بلند شد... چی شد که اینجوری شد چه بلایی سر زندگیم اومد....
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره.....