عمو افشین گفت: _ آوین جان عمو آرشام کو؟! نیومد؟! نگاه کوتاهی به بابا انداختم داشت با لبخند نگاهم می کرد چقدر خوب بود که قضاوتم نمی کردن..سامی دستش و گذاشته بود روی لبش و خیلی جدی و متفکر خیره شده بود بهم.... با لبخند رو به عمو گفتم: _ راستش... ما... جدا شدیم عمو جون.. همه سر ها با تعجب برگشت سمتم و من همون لبخند مسخره روی لبم بود... بردیا و سامی چشم هاشون گرد شده بود بردیا با بهت گفت : _ یعنی چی جدا شدید _ یعنی جدا شدیم دیگه باهم تفاهم نداشتیم توافقی جدا شدیم... خاله سمانه: به این زودی آخه _ زود نبود خاله جون خیلی وقت بود مشکل داشتیم جدا شدن و ترجیح دادیم.. باز با اون لبخند مزخرف از جام بلند شدم و گفتم: می رم به مامان کمک کنم.. رفتم سمت آشپز خونه ولی نرفتم داخل از خونه زدم بیرون و رفتم توی حیاط... رفتم پشت خونه لب استخر نشستم و پاهام و آویزون کردم توی استخر چقدر شبیه همون شبی بود که آرشام بهم پیشنهاد داد...همین‌قدر مهتابی و قشنگ.. بغض داشتم ولی گریه ام نمیومد... قلبم درد می کرد و تیر می کشید دستم و گذاشتم روش و آروم مالش دادم... می دونستم اینقدر اطرافیان با فرهنگی دارم که کسی چیزی بهم نمی گه اما نگاه هاشون خیلی برام سنگین بود مخصوصا نگاه های سامی و بردیا برادر بودن به هر حال دیگه... @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره......