#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_231
عمو افشین گفت:
_ آوین جان عمو آرشام کو؟! نیومد؟!
نگاه کوتاهی به بابا انداختم داشت با لبخند نگاهم می کرد چقدر خوب بود که قضاوتم نمی کردن..سامی دستش و گذاشته بود روی لبش و خیلی جدی و متفکر خیره شده بود بهم....
با لبخند رو به عمو گفتم:
_ راستش... ما... جدا شدیم عمو جون..
همه سر ها با تعجب برگشت سمتم و من همون لبخند مسخره روی لبم بود... بردیا و سامی چشم هاشون گرد شده بود بردیا با بهت گفت :
_ یعنی چی جدا شدید
_ یعنی جدا شدیم دیگه باهم تفاهم نداشتیم توافقی جدا شدیم...
خاله سمانه: به این زودی آخه
_ زود نبود خاله جون خیلی وقت بود مشکل داشتیم جدا شدن و ترجیح دادیم..
باز با اون لبخند مزخرف از جام بلند شدم و گفتم:
می رم به مامان کمک کنم..
رفتم سمت آشپز خونه ولی نرفتم داخل از خونه زدم بیرون و رفتم توی حیاط... رفتم پشت خونه لب استخر نشستم و پاهام و آویزون کردم توی استخر چقدر شبیه همون شبی بود که آرشام بهم پیشنهاد داد...همینقدر مهتابی و قشنگ..
بغض داشتم ولی گریه ام نمیومد...
قلبم درد می کرد و تیر می کشید دستم و گذاشتم روش و آروم مالش دادم...
می دونستم اینقدر اطرافیان با فرهنگی دارم که کسی چیزی بهم نمی گه اما نگاه هاشون خیلی برام سنگین بود مخصوصا نگاه های سامی و بردیا
برادر بودن به هر حال دیگه...
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره......