می خواهی بروی ؟! برو ... جلویِ راهت را نمی گیرم نگرانِ من نباش ، نخواهم مُرد ! شبیهِ تمامِ آدم هایی که از رفتنِ هیچ کسی نمرده اند. شبیهِ همه ی آن هایی که شعار نمی دهند. بعد از تو چیزی تغییر نخواهد کرد ، فقط من دیگر "عاشق" نخواهم بود ، همین . می شوم یک آدمِ عبوس و بی احساس ، که از همیشه دوست داشتنی تر است، من کسی را از دست می دهم که سودایِ رفتن در سر داشت ، تو ببین "چه کسی" را از دست دادی ! کسی که برایِ ماندن آمده بود، کسی که از تمامِ جهان گذشته بود ، و تو تنها انتخابش بودی، کسی که با تمامِ آدم هایِ دنیایِ تو فرق داشت . برو ؛ دیگر رمقی برایِ اصرار ندارم ... منِ خوش خیالِ احمق با چه اشتیاقی آمده بودم عاشق باشم تا عاشقم باشی و "سکوتِ تو" بدترین اتفاقِ ممکن بود !!! خسته ام ، می خواهم بخوابم ؛ اصلا حوصله ی تماشایِ رفتنت را ندارم ، باور کن و بی صدا تر از همیشه برو. من آن قدر می دانم که هر کجایِ جهان هم بروی؛ غرورِ لعنتی ات؛ از پسِ حسرتِ نداشتنِ من بر نخواهد آمد ! از نظرِ من اشکالی ندارد، برو ... فقط قبل از این که بروی چراغ ها را خاموش کن، این نورِ خوش خیالِ سِمِج ؛ حالم را به هم می زند.