آفتاب کم کم داشت میومد بالا خیلی قشنگ بود یهو تمام بدنم گرم شد با تعجب برگشتم عقب هامون بود اخمام رفت تو هم خواستم سرمو برگردونم که با آنیل چشم تو چشم شدم که کنار آنا داشت از پله ها میومد پایین چرا همه جا بود؟ برگشتم سمت دریا هیچی نگفت منم از خدا خواسته فقط به بالا اومدن خورشید خیره بودم اینقدر ذهنم مشغول بود که وقتی به خودم اومدم کل آسمون روشن شده بود عرشه هم شلوغ بود چه همه سحرخیز بودن از بغل هامون خودمو کشیدم بیرونو رفتم سمت بقیه کنار آنا نشستم و صبحونه رو آوردن اون پسر دیشبی هم بود دور چشماش کامل کبود بود و گوشه لبش پاره شده بود سرشو نیاورد بالا بیچاره ... صبحانه رو خوردیم قراربود یه جا لنگر بندازن تا اون مردای روسی که اون روز تو جلسه بودن هم بهمون اضافه بشن به سیاوش گفتم یه صبحانه کامل برای دخترا ببره تا جون بگیرن این دفعه بی چونو چرا قبول کرد _ پناه؟ با صدای آنیل برگشتم از پنجره کابین صدام زده بود _ بله _ میشه چند دقیقه بیای؟ سری تکون دادمو رفتم بالا در کابینو باز کردمو رفتم داخل پسره اونجا بود با دیدنم با ترس چیزی به ملوان گفت و خیلی سر به زیر از اتاق رفت بیرون پوزخندی زدمو رفتم سمت آنیل که روی مبل نشسته بود _ بشین لطفا نشستم یه دفترچه و خودکار روی میز بود به پشتی مبل تکیه داد و گفت: _ هتلی که اونجا برامون در نظر گرفتن یه عمارته درواقع سه طبقه است طبقه اول برای مهمونی هاست میخواستم ببینم به نظرت دخترا طبقه آخر باشن یا بچه های خودمون؟ اینقدر مسئله مهمی بود که بخواد منو بکشونه اینجا؟ یکم فکر کردمو گفتم: _ اگه طبقه دوم باشن بهتره چون اگه طبقه آخر باشن بخوان برای آماده شدن و جابه جایی بالا پایین بشن باید از جلوی اتاق بچه ها خودمون رد بشن که خب جالب نیست ولی وقتی طبقه دوم باشن هیچی دلیلی برای بالا اومدنشون موجه نیست دستی به ته ریشش کشید و گفت: _ اوهوم فکر خوبیه مسئله بعدی اینکه عمارت زیر زمین داره و درواقع استخر و سونا و باشگاه و یه کافی‌شاپ کوچیکه به بچه ها گفتم هروقت خواستن میتونن استفاده کنن ولی دخترا نمی تونن _ چرا؟ _ چی چرا؟ _ چرا نمی‌ذاری دخترا استفاده کنن؟ _ پناه اونا اومدن اینجا که دستور بشنون اینقدر راه اومدنم دیگه باهاشون اشتباهه پس آنا بهش نگفته بود من چی گفتم جاسوس نبود؟ منم مثل خودش به پشتی مبل تکیه دادم و گفتم : _ از تو که خودت روانشناسی بعیده اگه ماباهاشون راه بیایم دیگه نیازی نیست یه انرژی مضاعف برای رام کردنشون بذاریم سری تکون داد و گفت: _ باشه یه روزم برای اونا ... نویسنده:یاس ادامه داره...