#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_40
دلم می خواست خفه اش کنم بیشعور دارم ازش تشکر میکنم اینطوری میگه به جهنم اصا من چرا باید از این خلافکار قاتل بدبخت عذر خواهی کنم ... ها ... قاتل نبود خودش گفته بود اصلا هرچی
نفس عمیقی کشیدمو سعی کردم حواسمو جمع مسیر کنم تا بعداً نشونه هاشو برا ایران بفرستم.. تا آخر مسیر فقط تو اتوبان بودیم از یه فرعی از اتوبان خارج شدیمو بعد 5 دقیقه توی یه محله خیلی قشنگ و اشرافی و جلوی یه ساختمون خیلی بزرگ و خوشگل که مثل قصر بود توقف کردیم...بیرون از ماشینو نگاه کردم اینجا دیگه چی بود یه نه خیلی سبک دور و اطراف بود آسمون خاکستری بود و درختای خشک و برگ ریخته دوطرف خیابونو ماشین های مدل بالا که یه طرف خیابون پارک کرده بودن زمین پر برگ بود و همین منظره رو خیلی رویایی میکرد و البته خیلی دلگیر...
رفتیم داخل حدود یک دقیقه یک حیاطو طی کردیمو رسدیم به ساختمون از ماشین ها پیاده شدیم قصر خیلی مجلل و زیبایی بود اسمش هتل بود ولی به قول آنیل عمارت بود...
سمت راست و چپش باغ بود پر درخت ولی الان همه شون لخت بودن فقط یه سری گیاه مثل شمشاد باغ رو مرز بندی کرده بودن که اونا سبز بودن آنیل راه افتاد سمت داخل عمارا منم دنبالش رفتم هامونم دنبال من اومد بقیه موندن دخترا رو بیارن درو باز کرد چند تا خدمه اومدن استقبالمون یه مرد شیک پوش حدودا ۳۲ ساله با کت شلوار مشکی و موهای جو گندمی اومد جلو آنیل خیلی جدی باهاش دست داد برگشت سمت من یه نگاه خیره طولانی چشماش مشکی بود با مژه های بلند نه ریش مشکی زیر نگاهش بدجور معذب بودم سلام کرد و دستشو آورد جلو با اخم سری براش تکون دادم تاحالا از هیچ کس اینقدر حس بد نگرفته بودم دستشو مشت کردو کشید عقب و درحالی که سعی میکرد تعجب و خشمشو پناه کنه گفت:
_ خیلی خوش اومدید
صداش گیرا بود گیراوزنگ دار با هامون هم صمیمی دست داد آنیل شروین معرفی اش کرد صاحب عمارت رفتیم داخل دهنم خورد کف زمین اینجا دیگه چی بود تم کل خونه طلایی سفید بود و نظم خاصی بین همه وسایل برقرار بود یه سالن خیلی بزرگ ورود بود که از وسطش پله میخورد و از دوطرف میرفت طبقه بالا سمت راست یه پیست بزرگ رقص و بار بود سمت چپ آشپزخونه که با شیشه کرکره ای از سالن جدا شده بود یه دست مبل چرمی طلایی و سفید دقیقا رو به رومون ینی زیر پله ها بود و نشیمن بود
_ تاحالا همچین جایی نبودی؟ اینطوری نگاه میکنی
با اخم برگشتم سمت آنیلو گفتم:
_ بیشتر از موهای سرت توی همچین خونه هایی زندگی کردم فقط تحت تاثیر معماری و رنگبندی وسایل بودم
پوزخندی زد که حس خر خودتی بهم داد گاو ..
رفت سمت طبقه بالا ماهم باهاش رفتیم زیر چشمی به شروین نگاه کردم به پله ها تکیه داده بود و با ژست خاص و یه لبخند کج نگام میکرد ناخودآگاه سرعتمو زیاد کردمو با آنیل شونه به شونه شدم...
نویسنده:یاس
ادامه داره....