حدود نیم ساعت طول کشید تا کار همه شون تموم شد همه شون آبمیوه به دست یا تو حیاط بودن یا روی سکوها نشسته بودن خبری هم از ترس قبلی شون نبود نفر آخر کارش تموم شد کلی مواد پلاستیک پیچ شده توی یه سطل بزرگ جمع شده بود که باید می‌رفت برای نظافت با صدای آنیل برگشتم عقب: _ چند نفر دیگه موندن آنا خندید و گفت: _ به لطف رئیس جدیدمون همه شون تموم شد _ جدی به این زودی؟ از دستشویی رفتن بیرون سلام کردم جوابمو داد شیاوشم کنارش بود آنیل با یه آبروی بالا گفت: _ آفرین چجوری به این زودی تموم شد _ کاری نداشت با چند تا کلمه حرف سری به نشونه رضایت تکون داد و گفت: _ بیاید بریم برای ناهار خشایار تو بیا سیاوش خانوما رو راهنمایی می‌کنه اتاقاشون همه دنبالش رفتیم داخل رفتیم همون آشپزخونه به میز خیلی بزرگ وسطش بود هیچکس هم نبود همه دور میز نشستیم هامون هم بهمون اضافه شد و کنارم نشست تصمیم گرفته بودم برای اینکه خیلی به آنیل فکر نکنم یکم بهش نزدیک تر بشم با لبخند گفتم: _ خوبی؟ از چهره اش مشخص بود که خیلی جا خورده سرد گفت: _ ممنون بد نیستم یکم خم شدم سمتش می‌دیدم همه زیر چشی مارو نگاه میکنن درگوشش آروم گفتم: _ اطلاعاتو فرستادی؟ سرشو برگردوند سمتم جا خوردم صورتامون خیلی نزدیک بود ولی سریع سرشو کج کرد سمت گوشمو گفت: _ همه رو از تعداد خدمه تا تعداد دقیق اتاقا و آدرس سری تکون دادمو برگشتم سمت بشقابم هیچ حسی نداشتم هیچی حتی با اینکه اینقدر صورتش نزدیکم بود ولی پس چرا صبح ...اه بسه پناه فراموشش کن غذارو آوردن اخمامو کردم تو همو فقط به میز سلفی که برامون چیدن فکر میکردم نویسنده:یاس ادامه داره....