_ انگار رابطه تون خیلی داره فراتر از حد انتظار می‌ره با اخم برگشتم سمت هامون که این جمله رو درگوشم گفته بود با عصبانیت گفتم: _ داره وظیفه ای که به تو محول شده رو انجام میده بی عرضگی خودتو گردن بقیه ننداز مراسم تموم شد دستمو از دست آنیل کشیدم بیرونو از جام بلند شدمو به زور خودمو از بین جمعیتی که انگار بدجور از خریداشون راضی بودن کشیدم بیرونو رفتم سمت آشپزخونه همه خدمه تو تکاپو بودن برای چیدن میز شام یه یه لیوان آب روی میز بود معلوم بود دست نخوره است لیوانو گرفتمو آبو یه سر کشیدم بالا تا ته گلوم سوخت این چه کوفتی بود وای ودکا... بدنم گر گرفته بود اولین بار بود همچین چیزی می‌خوردم و نمی دونستم ممکن ریکشن بدنم بهش چجوری باشه امشب با اختلاف بدترین شب کل زندگیم بود با عجله از آشپزخونه رفتم بیرون چشمم خورد به هامون با دو سه تا از مهمونای خانوم گرم گرفته بود و مشغول کشیدن غذا برای خودش بود اگه بهش میگفتم رسوام میکرد با چشم دنبال آنیل گشتم روی مبل نشسته بود و به مهمونا نگاه میکرد رفتم سمتش با دیدنم از جاش بلند شد با لبخندی که سعی میکردم مصنوعی بودنشو قایم کنم گفتم: _ من میرم تو اتاقم ممنون بابت دلگرمی های امشب شب بخیر ... خواستم برم تو اتاقم که با صداش ایستادم: _ صبر کن ببینم... جرئت برگشتن نداشتم اگه میفهمید برای مشروب خوردن استرس دارم خیلی مسخره میشد _ پناه ببینمت برگشتم سمتش سرم پایین بود دیدم هیچی نمیگه سرمو آوردم بالا با اخم گفت: _ مشروب خوردی؟ چرا چشات اینقدر قرمز شده _ آره مشروب خوردم چیز عجیبیه مگه؟ مست شده بودم؟ نه بابا فقط میخواستم مسخره ام نکنه احساس گناه میکردم مثل بچه ای که مچشو وقتی کار خیلی بدی کردن باشه بگیرن _اولین بارت بود که این شکلی شدی؟ _ به تو چه اصن من هرچی دلم بخواد میخورم _ خیلی خب ولی اگه نیم ساعت دیگه حالت بهم خورد برو یقه یکیو بگیر خوبت کنه دستام مشت شد راس می‌گفت من هیچکس و اینجا نداشتم هامون هم که به اندازه نخدی براش ارزش نداشت هیچکس به جز آنیل اینجا به فکر من نبود _ فک کردم آبه خوردم فهمیدم ودکا بوده با لبخند اومد نزدیک تر و گفت: _ چرا اینقدر لجبازی می‌کنی پس ؟بیا بریم باهاش رفتم سودا رو پیدا کرد این چه لباسی بود این دختره پوشیده بود نمیپوشید سنگین تر بود با اخم گفت: _ پناهو ببر اتاقش یه فنجون قهوه هم بهش بده حالش خوب نیست... نویسنده: یاس ادامه داره....