#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_110
رفتم داخل مثل همیشه پر مشتری بود حسین با دیدنم اومد جلو و سلام کرد جوابشو دادمو رفت دنبال کارش
نشستم پشت صندوق هنوز پانیذ نیومده بود ..
بعد تقریبا یک ساعت اومد .. خواست بیاد طرفم که اشاره کردم بشینه رفتم طرفشو صندلی جلوشو کشیدم بیرونو نشستم حسین خواست بیاد سفارش بگیره که با دست اشاره کردم نیاد کوفت بخوره...
دست به سینه نشستم جلوشو گفتم:
_ میشنوم
میخواستم یکی برام توضیح بده ولی نمی خواستم بهش روی خوش نشون بدم فعلا از دست همه عصبانی بودم حتی آنیل که توی همه این شرایط دلم براش تنگ بود و میدونستم هیچوقت نیست ..
_ سال سوم دانشگاه از یه پسری خوشم اومد اسمش هامون بود شیطون بود و تقریبا با همه دانشگاه تیک میزد نمیدونستم چرا جذب اون شده بودم غیر مستقیم بهش فهموندم ازش خوشم میاد اونم انگار جواب رد به سینه هیچکس نمیرد باهم دوست شدیم کم کم از اخلاقاش زده شدم ولی اون انگار هرروز بیشتر جذبم میشد عاشقم شد خیلی زود... روزی ده تا دختر بهش پیام میدادن نه پیام ساده ولی اون میخواست در آن واحد که عاشق منه کلی رفیق ساده دختر هم داشته اپن بود و انتظار داشت من با این قضیه مشکلی نداشته باشم من با این عشق کنار نمیومدم کم کم خودمو ازش دور کردم ولی اون دست بردار نبود گفت میخواد بیاد خواستگاری با وجود تموم دخترایی که توی زندگیش بودن اول بهش گفتن باشه ولی وقتی کم کم تصمیم گرفتم برم خارج گفتم نمیتونم باهاش ازدواج کنم و میخوام باهاش بهم بزنم روانی شده بود دست به هرکاری میزد تا نذاره برم ولی من رفتم اون فک کرد ولش کردم فک کردم از قصد اونو عاشق خودم کردم ولی من واقعا ازش متنفر بودم تنفر من دقیقا مصادف عشق اون شده بود...
نویسنده:یاس
ادامه داره...