سرمم داشت تموم میشد و هنوز هیچکس یه کلمه حرف هم نزده بود فقط گهگاهی پارسیا و پانیذ پچ پچ میکردن و آنیل هم گوشه اتاق نشسته بود و فقط خیره بود بهم چقدر دلتنگم بودم میخواستم بکوبم تو دهن خواهر و برادر عزیزم و بگم خب بیشورا برید گم شید می‌خوام دو دقه با کسی که این همه مدت انتظار فقط یه لحظه نگاه کردن بهشو می‌کشیدم تنها باشم ولی متاسفانه نمی‌تونستم بلاخره سرمم تموم شد بلند شدم پانیذ پرستار و صدا کرد و اومد سرممو کشید و بلند شدم و لباسمو مرتب کردم هنوز ضعف داشتم چهار تایی از بیمارستان زدیم بیرون پانیذ یه سمتم بود و پارسیا سمت دیگه ام آنیل هم پشت سرمون میومد دستاش توی جیبش بود و هنوزم همون جوری خوش استایل بود از بیمارستان رفتیم بیرون پارسیا داشت می‌بردم سمت ماشین خودش برگشتم سمت آنیل عقب تر ایستاده بود لب زد: _ با من میای؟ قلبم میلرزید با حتی نگاه کردن بهش دستمو از دست پارسیا کشیدم بیرونو گفتم: _ ممنون که اومدید شما برید من با آنیل کار دارم _ آرسام برگشتم سمت پانیذ و گفتم: _ تا نفهمم قضیه از چه قراره برام همون آنیله _ پناه میدونی که نمی‌خوام دوباره ضربه بخوری اگه یه بار دیگه ببینم اشک از چشمات بریزه چشممو میبندم روی همه چی و همه چی رو می‌اندازم گردن این آدمو زنده اش نمی‌ذارم _ پارسیا این آدم بعد شما تنها کسی بود که مراقبم بود هیچوقت خودش باعث نشده اشکم دربیاد اما باید بفهمم قضیه اش چی بوده برید خونه منم میام سری تکون دادنو خداحافظی کردن و سوار ماشینشون شدنو رفتن نویسنده‌:یاس ادامه داره..‌‌.