🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان
#مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_34
تنها کاری که تونستم بکنم این بود که با سرعت دویدم لب جوی آب
دوست نداشتم آقا سید اینقد منو ضعیف ببینه...
بعد از اینکه اقدامات لازمو انجام دادم برگشتم
آقا سید:حالتون خوبه؟
-الحمدالله
-با اجازتون من دیگه مرخص بشم از حضورتون
کنجکاو گفتم:دارید میرید تخت پولاد....؟
-اگه خدا قبول کنه بله
-راستی حاجاقا...فامیلتون چیه..؟
با صدای دلنشینی گفت:امیرعلی علوی هستم
زیر لب اسمشو تکرار کردم:امیر علی...امیرعلی...امیر علی
اصلا اسمشم آرامش دهنده بود...چرا این مرد اینقدر آرامش داشت؟
داشت لبام به لبخند باز میشد که دوباره مامانم زنگ زد
حاجاقام که رفته بودن
-جانم مامان؟
-علیک سلام....معلومه کجایی؟
-وای مامانم ببخشین،اومدم بالا،جلو بیمارستانم
تا رفتم بالا مامانم آهسته گفت:خوشحالم که حالت خوب شده...بیا بریم خاله شهلا کاریت داره
رفتم تو بخش و رو به خاله گفتم:سلام خاله جون
-سلام عزیزم.خوبی؟
-ممنون خاله جون
-خاله شهلا:راستش..میخواستم ازت یه درخواستی بکنم
-بفرمایین؟
-من...سرطان خون دارم...معلوم نیست تا کی زنده باشم گفتم:دور از جون خاله جون
دلم میخواد عروسم بشی
میتونی با سامان ازدواج کنی؟میخوام برای ادامه ی درمانم برم خارج ولی دوست داشتم تنها پسرمو دست تو بپسارم(خاله جون من خودم یکیو میخوام مواظبم باشه)
بعد از چندلحظه سکوت گفتم:خاله...من به کس دیگری علاقه مندم
آهی کشید و سکوت کرد
بعد از چند دقیقه عاجزانه دستمو گرفت و گفت:پس،بهم قول بده این برق عشق و تو چشمات ببینم
یه لحظه جا خوردم...خاله از کجا میدونست ....؟
-خاله شهلا...شما
-خاله:هر کی ندونه از چهره ت میفهمه...رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون
بعد از اینکه خاله خوابید مامانو کشوندمش بیرون
-ماماااااااااان
-کوفت و مامان
-مرسی واقعا،شما آدرس مسجد باب الرحمه رو به آقای علوی دادید؟
-آقای علوی...؟
-از خجالت سرخ شدمو گفتم:همون آقا سید
-خب دخترم نمیشد که بشینم آب شدن تو رو تماشا کنم
بعد از چند ثانیه ادامه داد
کیانا مادر...تو برو خونه من پیش خاله ت میمونم
-ولی شمام...
-ولی بی ولی...آرووم رانندگی کن
-چشم
کنجکاویم خیلی گل کرده بود...هر چی اومدم برم خونه نتونستم
ماشینو به سمت تخت پولاد هدایت کردم یه جای مناسب پارک کردم و به راه افتادم(ساعت 2 نصفه شب...)
-خدا...حالا چه جوری بفهمم کجا داره مکاشفه میکنه؟(یعنی به اون درجم رسیده؟)
یه دفعه احساس کردم یه روح سفید از مقابلم رد شد و تا اومد بره یه لبخند ژکوندم زد
منم که اعصابم ضعیف...یعنی جیغ زدماااااااااااا...وحشتناک جیغ زدم و دویدم بیرون
رفتم دم ماشین و آب خوردم یه دفعه دیدم یه موجود سیاه رنگ داره میاد بیرون(همون آقا سید بوده)
سریع پشت ماشین قایم شدم دیدم بعله....آقای علوی بودن بیچاره اونم مثل گچ شده بود صورتش نمیدونم فهمید صدا جیغ من بوده یا نه
فقط یه جمله گفت:خدایا عاقبت ما رو بخیر کن
⏪ ادامه دارد ...
eitaa.com/chadooriyam 💓💫