📚 در سمرقند دختر‌ی متین به نام زیتون بود که جوانی به نام پرویز عاشق او شد. نجیب، برادر کوچک پرویز که بی‌خبر از علاقۀ برادرِ بزرگ به زیتون بود او نیز عاشق دختر شده بود و پرویز برای شادی دلِ برادر، عشق خود را در دل پنهان می‌ساخت. زیتون که از عشق پرویز به خود بی‌خبر بود؛ روزی نجیب به خواستگاری او رفت و زیتون حاضر به وصلت با او نشد، گویا زیتون نیز پرویز را دوست داشت ولی نمی‌توانست به او ابراز علاقه کند. عشق نجیب چنان زیاد شد که تصمیم گرفت زیتون را کنار چشمه‌ای که می‌رفت در آب خفه کند. پرویز گفت: ای برادر! تو هرگز عاشق نیستی و این هوس است، از زیتون چشم بپوش و بگذار خودش انتخاب کند. نجیب گفت: من چنان او را دوست دارم که حاضرم جان خود را قربان او کنم. روزی شیطان هنر خویش بر نجیب، با وسوسۀ قتل زیتون کامل کرد و نجیب او را در کنار چشمه در آب خفه نمود. نجیب، پرویز را که اولین نفر بود از قتل خود آگاه ساخت. نجیب وحشتناک در ترس و هراس بود و به پرویز التماس می‌کرد تا او را از شهر فراری دهد. پرویز گفت: نترس برادر، به روح پدرمان قسم‌ می‌خورم اجازه نخواهم داد حتی کسی انگشت خود را به سمت تو اشاره کند. پرویز جنازۀ زیتون را آورد و خود را به حاکم شهر به عنوان قاتل زیتون تسلیم نمود. روز بعد، روزِ قصاص پرویز بود که سحرگاهان قبل از اعدام، نجیب از او پرسید: برادر! چرا با خود چنین کردی؟! او گمان می‌کرد پرویز به خاطر عشقِ به نجیب گناه قتل را بر گردن گرفته است. پرویز ساعتی قبل از مرگ، فقط برادر را از راز این کارِ خویش آگاه کرد و گفت: ای برادر! من قبل از تو عاشق زیتون بودم ولی به خاطر قلب تو سکوت کردم، اکنون که او از این دنیا به دنیای دیگر سفر کرده است، من شوق مرگ و رسیدن به او را دارم و این شوق مرگِ من به خاطر بی‌گناهی من است، و ترس تو از مرگ، به خاطر گناهکاری توست؛ چرا که می‌دانی بعد از مرگت باید جواب این ظلمت را بدهی. عاشق واقعی هرگز کاری نمی‌کند تا از رسیدن به معشوق خویش هر کجا باشد بترسد. ✨📖✨ قُلْ يَا أَيُّهَا الَّذِينَ هَادُوا إِنْ زَعَمْتُمْ أَنَّكُمْ أَوْلِيَاءُ لِلَّهِ مِنْ دُونِ النَّاسِ فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ (6 - جمعه) بگو: ای جماعت یهود، اگر پندارید که شما به حقیقت دوستداران خدایید نه مردم دیگر، پس تمنّای مرگ کنید اگر راست می‌گویید. ‌‌📚 هر شب یک داستان زیبا و آموزنده ‌ ┄┅┅┄┄┅✶🌸✶┄┅┄┅┄ @chadorbesarha