رفته بودیم منطقه همت آباد جایی که نه شهر بود نه روستا مانده بود بین این دو جمعیت زیاد، پر از مغازه، کوچه های خاکی و طویل با راه آبی وسط هر کوچه... با فاصله هر چند قدم، چندتا خانوم جلوی درب خانه ها نشسته بودند به صحبت، یا به پوست کندن لیمو های عمانی که انگار شغل خانگی آن منطقه بود. از صبح اما حرف پیرمردی توی گوشم می‌پیچد که کنار همسرش و دخترش جلوی خانه شان نشستم به صحبت و گوش کردن درد دل از توی حیاط حرف ها را شنیده بود. آمد دم درب. آخر حرفش گفت: (هرکسی که بیاید چه کاری برای ما بکند چه کاری نکند من و زن و بچه هایم مثل همیشه برای این انقلاب رای می‌دهیم )