چرندیات ؛
-
با تمام کلافگی هایم کتاب را برداشتم و صمیمانه کنار شومینه اتاق نشستم و صحفه ها را ورق زدم ، یکی را میفهمیدم و از روی پنج تا فقط میخاندم و ذهنم در هیایوی سرم پرسه میزد ، تا اینکه اواسط صحفه لا تحملنا را فعل نهی خواندم و خرسند از اینکه جمله بعد را بدون نگاه کردن تمام قواعدش را گفتم ، سراغ معنی جمله رفتم ، غم انگیز بود ، بشدت غم انگیز . با خود گفتم اگر خودم را در کفه ترازویی بگذارم و غم هایم را در کفه دیگر ، در برابرش میشوم مورچه ای در کنار فیل اما قصه این است که خدا میدانسته تحمل همه این ها را دارم که ای کاش تحملشان را نداشتم . زندگی است و غم هایش ، حالا که تحملشان را دارم محکومم به تحمیل شدن و دم نزدن . اصلا خودمانیم ، حالا مگر چه شده است ؟ نمی توانم یقه زندگی را بگیرم به دیوار بکوبم و خوشبختی را از حلقومش بیرون بکشم که ، باید زیست جهان را ، باید زیست غم ها را و باید زیست تحمیل شدن را . کمی غم است دیگر ، به دوش میکشیم و به ناکجا آباد میرویم ، آخر مسیر بالاخره لبخندی پیدا میکنم و روی لب میگذارم و کنار آن مرد رویاهای چشم مشکی که حال چند فرسخی دور است ، زندگی را دوباره آغاز میکنم و نهایتا در آغوشش خستگی در میکنم . زندگی همین است دیگر ، تحمیل غم هایی که امید را هرجور است در دل زنده نگه میدارد .