من در یه خونواده مرفح، بی دین بزرگ شدم، ولی بر خلاف خونوادهام گرایشات مذهبی داشتم و در سیزده سالگی به حجاب اونم چادر و نماز رو آوروم. به همین دلیل به شدت با مخالفت پدرم و اذیت و آزارهاش روبرو شدم، پدرم من رو از یک زندگی مرفح محروم کرد. یک شب در مسجد بودم، خواهرم که در کانادا زندگی میکرد بهم زنگ زدو کلی زخم زبان و شماتت نثارم کرد. دلم خیلی شکست، و از خدا جوابی برای حرفهای نیش دار خوارم خواستم. از شدت گریه و زاری بیحال شدم که یک مرتبه دیدم مسجد پر از نور شد، انگار خورشید اومده بود در مسجد و انوارش رو پخش کرده بود. از میان اون همه نور شخصی به من نزدیک شد و دستش رو سمتم دراز کرد و گفت بیا بریم وضع خواهرت رو بهت نشون بدم، به آنی روحم از جسمم جدا شد و خودم رو درسالنی که...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb