🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 از عشق تا پاییز قسمت ۱۵ سعید و بردم تو اتاقمون و از اینکه اتاقم بهم ریخته بود عذرخواهی کردم سعید نگاهی به دور تا دور اتاق انداخت و گفت -شما اینجا چند نفرید؟ -حول و حوش ۶۰ نفر -شصت نفر؟؟ پس بقیه کو؟ -رفتن امامزاده برمیگردن -معذرت میخوام اسم شما چی بود -اسماعیل، دوستام بهم میگن اسی، خواهر برادرامم داش اسمال صدام میزنند. ولی خودم اسماعیل رو بیشتر دوست دارم، هجده ساله با این اسم زندگی میکنم سعید خندید و گفت -یعنی میخوای بگی ۱۸ سالته؟ -گفتم قبل از اینکه سنمو بپرسی خودم بگم، شما چند سالتونه -بیست و پنج سالمه، دانشگاه یزد پزشکی میخونم دوسال دیگه مونده تا بشم پزشک -یعنی میخوای بگی دکتری -گفتم قبل از اینکه شغلمو بپرسی خودم بگم من و سعید باهم خندمون گرفت. بامزاح گفتم -پس اهل تلافی هستید -نه زیاد ولی خب خوبی‌ها رو تلافی میکنم نمی‌دونم سعید میخواست کلاس بذاره یا حرفش بی‌ریا بود به‌هرحال لبخندی زدم و گفتم -ان‌شاالله موفق باشید، من بااجازه‌تون برم پیش دوستم شما هم راحت بخوابید فقط پتو یادتون نره حتما رو سرتون باشه -باشه حتما لامپ اتاق و خاموش کردمو از اتاق رفتم بیرون قدم اولو که برداشتم صدای سعید من و جذب خودش کرد -آقا اسماعیل؟ -جانم؟؟ -این لطف تو هیچ وقت فراموش نمیکنم دوباره لبخند روی لبم اومد و با یک شب بخیر گفتن به اتاق محمدتقی مومنی رفتم که ناصرم اونجا بود ناصر و مومنی که شیطنتاشون مثل هم بود در حال خوش و بش و تخمه پوست کندن بودند منم طبق معمول شروع کردم به غر زدن و گفتم -انگار نه انگار درس و بحث دارین هر از گاهی لابلای بازیاتون یه سری به کتاب هم بزنید بد نیست خاک خورد طفلی بس که بسته موند -باز که تو گیر دادی ول کن تروخدا این موقع شب کی درس میخونه که ما بخونیم یکم از ناصر یاد بگیر ببین چه پسر خوبیه. مگه نه ناصر؟ ناصر که تخمه تو دهنش بود نگام کرد و باتعجب پرسید -تو هنوز بیداری -آره اومدم امشب اینجا بخوابم اگه مشکلی نیست مومنی پرید تو حرفمو گفت -نه مشکلی نیست به شرط اینکه مث بچه آدم بگیری بخوابی و تو کار دیگران دخالت نکنی وگرنه..... یکم جدی شدم و گفتم -وگرنه چی؟؟ مومنی که فقط اهل حرف زدن بود نه عمل با عینک مسخره‌ش خندید و گفت -وگرنه من و ناصر از اینجا میریم -آها از اون نظر راحت باش از همین الان میتونی بری ولی ناصر جایی نمیره. مگه نه ناصر ناصر که بی‌طرف دعوا بود سکوت کرد و به تخمه پوست کردنش ادامه داد خیلی خسته بودم از ناصر پرسیدم -کجا بخوابم -رو تخت من بخواب -تو کجا میخوابی -رو زمین دیگه کجا بخوابم بنظرت؟ خیلی خسته بودم و حوصله تعارف تکه پاره کردن با ناصر و نداشتم که مثلاً بگم نه داداش این چه حرفیه من رو زمین میخوابم تو رو تخت بخواب از خدا خواسته گرفتم خوابیدم تازه چشمام گرم شده بود که صدای مومنی چرتمو پاره کرد -اسماعیل؟؟ اسماعیل خوابی؟؟ -آره اگه بذاری -اسماعیل تو اتاقت کسیه؟؟ با این سوال چشمام کاملا باز شد و با من‌ومن کردن گفتم -نه کسی نیست چطور مگه؟ -پس این کفشای آنتیک مانتیک مال کیه دم در اتاقت -وااااای خدای من کفشاا اینو گفتمو به سرعت نور سمت اتاقم رفتم چرا حواسم به کفشاش نبود. اگه آقای صالحی کفشا رو میدید چه خاکی بر سر میریختم. سریع کفشا رو برداشتم رفتم تو اتاق و لابلای وسایلا پنهانشون کردم سعید خواب بود دلم میخواست با همون کفشاش بکوبم تو سرش که نزدیک بود لومون بده ناصر و مومنی که از برخوردم مشکوک شده بودند پشت سرم اومدند تو اتاق مومنیِ فضول پرسید -اسماعیل این کیه خوابیده تو اتاقت -هیچکس کی میتونه باشه -این هیچکسه؟؟ هیچکسه این قدر حجم داره و نصف اتاق و اشغال کرده وای به حال اینکه کسی باشه ناصر داشت میرفت سمت سعید تا پتو رو کنار بزنه با هول و استرس گفتم -صبر کن ناصر تازه خوابیده بیدار میشه -کیه خب چرا راستشو نمیگی؟ مومنی شیطنتش گل کرد و گفت -اسمش هیچکسه اسم جدیده تو بورسه منم میخوام برم ثبت احوال اسممو بذارم هیچکس ناصر تو هم بذار بی‌کس تصور کن هیچکس مومنی با بی‌کس صادقی قشنگ میشه شوخ طبعی مومنی به ناصر سرایت کرد و گفت -مسعود اصلی هم بشه دربه‌در تیممون کامل میشه حسابی داشتم کلافه میشدم باعصبانیت گفتم -بسه دیگه بالای سرش کم فک بزنید بیدار میشه، بریم بیرون بهتون توضیح میدم برگشتیم اتاق مومنی منم از سیر تا پیاز ماجرا رو برای ناصر و مومنی تعریف کردم و ازشون قول گرفتم این مسئله بین خودمون بمونه 🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸