ازعشق تا پاییز قسمت28 (2)
دلم میخواست کنارش باشم
هر دومون ناراحت و غمگین بودیم. ناصر سنش کم بود. نمیتونست غربت و تحمل کنه اما گوش کسی بدهکار نبود.
ناصر سوار اتوبوس شد
چمدونشو گذاشتم تو بار و رفتم بالا کنارش نشستم. دهمرده هم اونجا بود.
-اسماعیل تو برو دستت درد نکنه دهمرده هست تنها نیستم
-نه میخوام تا رفتن اتوبوس کنارت باشم
توصیههای لازمو بعنوان برادر بزرگتر به ناصر گفتم
-داداش اونجا که رفتی سرت تو لاک خودت باشه. حواست به خودتو وسایلات و پولایی که تو ساکته باشه اونجا تنها نیستی دهمرده و حجت سلمانی هم هستند. تو انتخاب دوستاتم دقت کن. درس و بحثتم فراموش نکنی. یه مقدار غذا و میوه مامان برات گذاشته حتما بخوری.
ناصر هم مثل پسر خوب
به حرفام گوش میداد ولی معلوم نبود چند درصدش رو عمل میکنه.
راننده اتوبوس اومد بالا
و ماشین و روشن کرد. کمکم باید با ناصر خداحافظی میکردم. لحظه جدایی من و ناصر بهترین داداش دنیا فرا رسیده بود. بغلش کردم. دلم میخواست تو بغلش گریه کنم. اما با گریه کردن من ممکن بود ناصر خودشو ببازه. هرجوری بود خودمو کنترل کردم. برای آخرین بار نگاهش کردم
_دلم برات تنگ میشه ناصر
-منم همینطور
_مواظب خودت باش
لبخندی زد و گفت
-تو هم همینطور. خوبیهاتو فراموش نمیکنم
دوباره بغلش کردم
از اتوبوس اومدم پایین. آخرین پله برگشتمو پشت سرمو نگاه کردم. ناصرم داشت نگام میکرد. با اشاره دست ناصر که گفت برو دیگه از اتوبوس اومدم بیرون.
تو مسیر خونه سکوت کرده بودم
تاکسی از خیابون آزادی گذشت. از کنار حوزه رد شد. نگاهی به حوزه انداختم و گفتم
-من بدون ناصر چطور تحمل کنم
وارد خونه که شدم
با دیدن خونهی خلوت و ساکت حسابی بغض کرده بودم. مامان تو هال نشسته بود. چه سکوتی. جای جای خونه بوی ناصر بود و جای خالی اون.
گریم گرفت. نمیدونستم این حجم تنهایی رو چطور تحمل کنم.
با دلداری مامان که میگفت
-این رسم زندگیه پسرم یه روز باهمید یه روز بی هم براش دعا کن موفق باشه
یکم اروم شدم
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
#کتابخوانی #کتاب_کتابخوانی #کتاب_خوانی #کتاب #داستان #رمان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸