🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت46
با همون خنده گفتم
من-اره مقدارش خیلی کمه.فکر کنم ۳-۴ساعته تموم بشه
خندید واز پله های باقی مونده مایین اومد وجلوم ایستاد..لبخنده گشادی زدم وگل رو جلو بردم وگفتم
من-تقدیم به شما آقای رئیس
لبخندی زد وگلو ازم گرفت
احسان-دستت دردنکنه..گله قشنگیه.
همونجوری با لبخند به نگاه کردنش ادامه دادم..به سمت اشپزخونه رفت وگلو توی یک گلدون گذاشت..بازم من داشتم همینجوری نگاش میکردم.او مای گاد..چقدر اینا توی خونه هاشون باکلاسن.یک شلوار جین آبی تیره پوشیده بود با یک پلیوِر نسبتا نازک مشکی.حالا من تو خونه تلاشمو میکنم که گشادترین شلوار ممکن رو پام کنم..واقعا که خیلی خوشتیپ وخوشگل وباکلاس بود.خداروشکر از رئیس شانس اوردم.وهم احسان وهم سینا هردو عالی بودن..کارش تموم شد واونم سرشو اورد بالا و به من نگاه کرد.نگاهشو کاملا بی تفاوت ازم گرفت وگفت.
احسان-خب حالا از کجا شروع کنیم؟!
به سمت مبل های راحتی رفتم کیفمو پلاستیکمو روش گذاشتم و پانچمو در اوردم زیرش یک زیرسارافونی بلند واستین دار پوشیده بودم چون هوا داشت کم کم سرد میشد و دیگه نمیشد با یک پانچ تنها جایی رفت زیر سارافونیم هم بلند بود وایرادی نداشت.دو دسته شالمو بردم پشتم وگره زدمش تا جلوی دستو پامو نگیره استین هامو یکم بالا زدم وگفتم
من-خب من که اول باید غذا بزارم.چون طول میکشه راستی..
احسان سوالی نگام کرد که گفتم
من-غذا چی باید درست کنیم؟!
احسان-من از بیرون جوجه وبرگ سفارش دادم برای امشب فقط باید سالاد ویک غذای ساده درست کنیم
سرمو تکون دادم وگفتم
من-من یک مدل پاستا بلدم درست کنم اونو میپزم...باسالاد..یک دسر هم باید درست کنیم..برای پذیرایی هم باید شربت درست کنیم با شیرینی میوه وقهوه...ولی قبلش..
احسان که مشغول جمع کردم ظرف های روی میز از حال بود با این حرفم برگشت ونگام کرد که ادامه دادم.
من-ولی قبلش باید یه دستی به سر وگوش اینجا بکشیم.
اول یه قابلمه برداشتم وشروع کردم درست کردن پاستا تا موقعی که پاستا ها بپزه.همه ظرف هارو توی سینک چیدم.یا علی.سینک پره ظرف شده بود ودورو بر سینک هم کلیییی ظرف بود
من-آقا احسان؟!
احسان-بله؟
من-پلاستیک زباله هاتون کجاست؟
یک پلاستیک زباله بهم داد که شروع کردم جمع کردم به آشغال های روی اپن وتوی خونه همونجوری که مشغول جمع کردن اونا بودم گفتم
من-آقا احسان شما هم اگه میشه این لباسا رو از اینجا بردارین ببرین توی اتاق خودتون تا بعدا بریم سراغ اونا.
ودوباره به ادامه اشغال جمع کردن برگشتم..پووف چقدر آشغال اینجاست مگه این پسره چیکار میکنه که اینجا این مدلیه....دقیقا دوتا پلاستیک زباله بزرگ پر آشغال شد..خب حالا نوبت ظرفاس احسانم همه ی وسایل هاشو برد توی اتاق ودوباره برگشت
احسان-هستی برای اینکه کارا زودتر پیش بره بهتره اول دوتامون اشپزخونرو تمیز کنیم بعد دوتایی بیایم سراغ حال
کلمو تکون دادم..راست میگه من اگه بخوام تنهایی اون آشپزخونه رو تمیز کنم نفله میشم...
با احسان شروع کردم ظرف شستن من کف مالی میکردم واون میشست..داشتم همونجوری کف میمالیدم که چشمام خارید با انگشت صبابه وشستم چشمامو مالوندم که یکدفعه جیغم رفت هوا.اصلا حواسم نبود دستام کفیه وچشمام داشت به شدت میسوخت.با صدای جیغم صدای نگران احسانو شنیدم
احسان-چت شد؟
چشمام بسته بود وخیلی میسوخت
من-واای آقا احسان کووور شدم.
دستم وکورمال کورمال دنبال شیر اب تکون دادم که احسان مچ دستمو گرفت وبرد زیر اب وتوی همین حالت گفت
احسان-شیراب اینجاست
با خوردن دستش به دستم چشمام هول شده باز شد وبا همون چشمای کفی خیره شدم وبه چشمای احسان..پسره خر دستمو گرفت..بیشعور..من خیلی روی موهام وحساس نبودم وبعضی مواقع موهام بیرون میریخت..ولی دیگه خدایی محرم نامحرم در یه اندازه ای حالیم بود.مخصوصا روی پسرای جوون که ماشالا همشون چشم چرون وهیز بودن.تاحالا دستم بهشون نخورده بود..داشتم با حرص نگاش میکردم که دوباره با سوزش وحشتناک چشمام جیغم در اومد و سرم وکلا گرفتم زیر شیراب.
http://eitaa.com/cognizable_wan