#فراری #قسمت_708
به چی فکر می کردی؟
-مهم نبود.
دست هایش را خشک کرد و وارد اتاق خوابش شد.
لب تابش را آورد.
پولاد کنجکاوانه پرسید:چرا کسی بهت زنگ نمی زنه؟
پوپک متعجب نگاهش کرد.
-چی؟
-خانواده اتن کجان؟
پوپک اخم کرد.
-خونه شون.
ابروی پولاد بالا پرید.
-یعنی چی خونه شون؟
-هرکی سرش گرم زندگی خودشه.
-تو جز خانواده نیستی؟
پوپک سیستمش را روشن کرد.
-هستم.
-پس...
-نمی خوام در موردش حرف بزنم.
پولاد دیگر حرفی نزد.
فقط مطمئن شد که اینجا مشکلی هست.
وگرنه این دختر حتما حرفی می زد.
هرچند متوجه شده بود که کاملا خوددار است.
-سریال شاهگوش رو دیدی؟
-ایرانیه؟
-هوم.
-نگاه نمی کنم.
-اینو ببین،خیلی خوبه لامصب، کرکر خنده اس.
پولاد حرفی نزد.
پوپک هم قسمت اول را پلی زد.
-از سریال خوشت نمیاد؟
-حوصله سر بره.
-چندتا سریال خوب دارم، حتما ببین.
کنار پولاد با فاصله نشست.
نمی دانست چرا از وقتی معصومه از پولاد حرف زده بود این کنار هم نشستن هم معذبش می کرد.
سختش بود.
همان دم گوشی پولاد زنگ خورد.
نواب بود.
بدون اینکه بلند شود گوشی را جواب داد.
-جانم داداش؟
صدای ترنج آمد.
-داریم میایم؟
پولاد لبخند زد.
-قدمتون به چشم، راه افتادین؟
-نه، فردا میایم.
-میام جلوتون.
-چیزی نمی خوای برات بیاریم؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_709
-نه داداش، همه چی هست.
-دمت گرم، فردا حوالی ظهر می رسیم.
-منم تا انموقع از سد می رسم خونه.
نواب باشه ای گفت و با شب بخیر تمام را قطع کرد.
پولاد گوشی را کنارش گذاشت.
-فردا مهمان دارم.
پوپک با احتیاط پرسید:مجردن؟
-نه، با همسرش میاد.
پوپک نفس راحتی کشید.
بین چندتا مرد به شدت معذب می شد.
-همکارمه، در اصل شریکمه.
پوپک سر تکان داد.
از جایش بلند شد.
باید چای می ریخت.
انگار سوری شده.
مدام دلش چای می خواست.
قبلا این همه چای نمی خورد.
در اصل قهوه زیاد می خورد.
ولی حالا ذائقه اش کاملا تغییر کرده بود.
اینجا قهوه زیاد گیر نمی آمد.
همه در حال خوردن چای بودند.
-چای بریزم برات؟
-ممنون میشم.
چای ریخت و مقابلش گذاشت.
سریال شروع شده بود.
در کمال تعجب پولاد با دقت نگاه می کرد.
لبخند زد.
به آرامی گفت: گفتم سریال قشنگیه.
پولاد نگاهش روی پوپک افتاد.
با خودش فکر کرد این دختر هم خیلی زیباست.
حتی زیباتر از آیسودا.
آیسودا یک دختر با چهره ی معمولی بود.
ولی این دختر زیبا بود.
خشم خاصی درون چشمانش بود که نمی دانست از چیست؟
ابدا خنگ نبود.
شاید هم خودش را به خنگی می زد.
-چیزی شده؟
پولاد نگاهش را گرفت.
تمام مدت رویش زوم کرده بود.
-نه ببخشید.
فنجان چایش را برداشت.
پوپک خندید و گفت:فکر کردم یه بلایی سرم اومده.
پولاد لبخند نزد.
شاید هم بلایی به سر خودش آمده؟
تنهایی...
شب و نور ماه...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁
http://eitaa.com/cognizable_wan