دلش می خواست سر فحش را به او بکشد. نمی توانست جلوی خشایار حرفی بزند. آنوقت شروع کرده بود به چرت و پرت گفتن. -آره. -قربونت برم من آخه، میام. -باشه پس منتظرت هستیم. -منتظرم باش خانمم. تماس را قطع کرد. وگرنه ششاهین این عاشقانه گفتن هایش را تمام نمی کرد. گوشی را کنارش گذاشت. -عزیزم گفت میاد. -خبری از پوپک نداشت؟ -حرفی که نزد. خشایار آه کشید. -خیلی نگرانشم، این دختر اونقدم زرنگ نیست که از پس خودش بربیاد. -از کجا معلوم؟ همین جا که بود حواسم بود کلی پچ پچ با این و اون داشت. خشایار تلخ به شیدا نگاه کرد. شیدا خودش را جمع و جور کرد. باید این دروغ ها را می گفت تا همه چیز به نام پسرش شود یا نه؟ خشایار که به این سادگی ها ثروتش را به پسرش نمی بخشید. -دخترت اونقدا هم خوب نبود که جانماز آب می کشید. -عین زن پدرهای سلیطه نباش. شیدا ترش کرد. از جایش بلند شد. -دستت درد نکنه، دیگه چی؟ در حق دخترت چیکار کردم که حالا سلیطه شدم؟ -شیدا؟ شیدا بی توجه به او گوشیش را برداشت و به طبقه ی بالا رفت. واقعا از حرف خشایار ناراحت شد. خشایار به رفتنش نگاه کرد. کمی بد حرف زده بود. ولی حس می کرد شیدا کمی هم دروغ می گوید. پوپک اهل این کارها نبود. سرش بیشتر به کتاب ها و کارهایش گرم بود. یک روز برود طبیعت آشغال جمع کند... درخت بخرد درون بلوارها و کوه و کمر بکارد. سر هدر رفتن آب جیغ و داد کند. جلوی کشتن سگ ها درون خیابان را بگیرد. حامی محیط زیست بود. به شدت هم حساس بود. خصوصا اگر کسی جایی را کثیف می کرد. دخترش این بود. نه آنی که شیدا حرفش را می زد. البته خب پوپک کمی هم با شیدا بد تا کرده بود. شاید برای همین بود که هنوز دل شیدا با او صاف نمی شد. -کاش برگردی دخترم. این تنها آرزویش بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ضربان قلبش هم که روی هزار بود. گاو با ندیدنش از کنار ماشین گذشت. سرعتش کم شده بود. پوپک با ترس به اطراف نگاه می کرد. وقتی به خودش آمد که گاو دور شده بود. نفس راحتی کشید. تازه متوجه شد مزاحم مردم شده. با تاسف و شرمندگی به زن و شوهری که جلو نشسته بدند نگاه کرد. -سلام، ببخشید توروخدا که اذیتتون کردم. لهجه نداشت. پس از اهالی اینجا نبود. نواب به سمتش برگشت. یکباره پرسید:شما خانم معلمی؟ پوپک متعجب نگاهش کرد. -بله. -ما از دوستای پولادیم. -ا، پس مهمونشون که قرار بود بیاد شمایین، دیروز منتظرتون بودیم. -ماشین یهو خراب شد، یه روز عقب افتاد. -خیلی خوش اومدین. نواب ماشین را به سمت سرازیری راند. خانه ی مادر پولاد پایین جاده بود. جلوی در خانه ماشین ایستاد. پوپک زودتر پیاده شد. خاله باجی گاوها را برده بود. پولاد که سرکار بود. خودش هم رفته بود دیدن معصومه. تازه داشت برمی گشت که سروکله ی گاو حسنعلی پیدا شد. کلید را از جیب مانتویش درآورد. در را باز کرد. کنار رفت و گفت:بفرمایید داخل. شده بود عضوی از خانه. خاله باجی کارها را به او می سپرد و می رفت. او هم عادت کرده بود. جالب بود که خیلی چیزها هم یاد می گرفت. ترنج و نواب از ماشین پیاده شدند. نواب قبلا هم چند بار آمده بود. ولی ترنج اولین بارش بود. کف حیاط به طرز ناجور و نامرتبی سیمان شده بود. که همان هم مشخص بود برای سال ها پیش است. یک جا ماسه و شن ریخته شده بود. کنار در کوچکی که سمت دیگر خانه باز می شد طویله بود و انباری... طرف دیگر خانه ها بود و یک اتاقک بزرگ برای کاه های زمستان. ترنج با شگفتی به اطرافش نگاه می کرد. قبلا به هیچ روستایی سفر نکرده بود. آن هم روستایی به این خوش آب و هوایی... پوپک درخانه را باز کرد. بفرمایید داخل. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan