✳️ خاطرات آزاده،
#داریوش_یحیی 🇮🇷
🔴قسمت بیست و یکم
...... او با وحشی گری مرا به باد لگد گرفت و این در حالی بود که توان هیچگونه دفاعی از خود نداشتم.
دست چپم فلج شده بود و دست راستم از چندین نقطه مورد اثبات ترکش قرار گرفته بود. وضعیت عمومی خوبی نداشتم و مثل کیسه بکس در کنج دیوار افتاده بودم و آن هموطن چپ و راست با لگد به شکمم می کوبید. وضعیت اسفباری داشتم آنقدر در کارش جدی بود که یک کلام هم حرف نمی زد.
بعداز چند دقیقه مثل کسی که کمی آرامش پیدا کرده باشد، برگشت و دوباره به روی صندلی نشست. سرهنگ عراقی دیگر سیگار نمی کشید و با دقت رفتار هم وطنم را زیر نظر داشت. بازجو سیگاری از جیب پیراهنش در آورد و روشن کرد و پشت سر هم پک های عمیقی زد. عرق از پیشانیش جاری شده بود و بدون یک کلام فقط مرا نگاه می کرد و نفس می زد. چند لحظه ای در زیر نگاه های خشن بازجو گذشت. بالاخره سکوت را شکست و گفت:
_ یا حرف می زنی یا مرده ات از اینجا میره بیرون
با داد و بیداد سعی در مرعوب کردن من داشت و فکر می کرد سکوت و نگاه سرد و بی روح من نشان از قدرت و حس آرمان خواهی من است، ولی واقعیت، ضعف جسمی شدیدی بود که حتی مجال فریاد زدن را هم از من گرفته بود.
چشمانم سیاهی می رفت و سرگیجه شدیدی داشتم. حالت تهوع به من دست داده بود و حس خوبی نداشتم. با صدای ضعیف گفتم بخدا من امدادگرم، من نیروی رزمی نیستم. این جمله او را عصبانی تر کرد. بلند شد و کابلی را از روی میز برداشت و چند دقیقه با تمام توان شروع به زدن کرد. من که به علت فلجی سمت چپ بدنم نمی توانستم خودم را جمع کنم شروع کردم به فریاد زدن، ولی صدایم از گلو خارج نمی شد و این امر او را حسابی ناراحت کرده بود.
پایش را درست روی ساق پایم که با سه گلوله از دوجا شکسته بود گذاشته بود و می فشرد. درد شدیدی تمام وجودم را گرفت ولی دیگر نایی برای فریاد زدن نداشتم. ناگهان از دستم خون فوران کرد. خودم از این خونریزی وحشت کرده و بی حال شده بودم و این در حالی بود که بازجو به همراه سرهنگ عراقی در حال تهدید از اتاق خارج شدند و در را محکم به روی هم کوبیدند.
سکوت مرگباری در اتاق حکمفرما شد. از شدت خونریزی در حال اغماء بودم که دوباره درب اتاق باز شد و بهیار عراقی آمد و بدون اینکه پانسمان قبلی را باز کند باند جدیدی را چند دور به دستم محکم پیچاند تا خون ریزی بند شود. روی چفیه ای هم که شهید فؤاد پورعباس با آن پایم را بسته بود چند بانداژ محکم بست و در یک لیوان چند عدد قرص گچی سفید بزرگ حل کرد و خواست که بخورم ولی امتناع کردم ولی به زور به خوردم داد. طعم شور و شیرینی داشت و تا چند دقیقه ای بعد از خوردن محتویات لیوان، احساس بهتری پیدا کردم هر چند طعم دهانم بد شده بود.
بهیار با لبخند رضایتی از کار خودش با صدای آرامی که کسی نشنود گفت :" اتحمل یعد خلاص تروح بالقفس لاتخاف الله ویاک " با اینکه خیلی عربی بلد نبودم ولی متوجه منظورش می شدم. سعی داشت دلداریم دهد کلامش آرامم کرد و با لبخندی از اتاق خارج شد.....
🔻ادامه دارد ...
@Asemanihaa💟