« یه شب در مسیر کربلا توی موکبی بودیم، بچه ها سردشون بود بلند شدم پتو از موکب دیگ بگیرم بیارم که دیدم علی یه گوشه نشسته داره گریه میکنه😭😭 رفتم گفتم: چی شده؟یه کمی شوخی و خنده کردم، دیدم نه سر حال نیست نیست بعد به حضرت زهرا{س} قسمم داد، گفت : یه چیزی بهت میگم به کسی نگو. گفت: امام حسین {ع} رو تو خواب دیدم ، گفتم چرا منو پیش خودت نمی آری. گفت :مادرت تو رو دست ما امانت سپرده😭💔 بعد با هم یه کم گریه کردیم علی بارش را بسته بود و جسمش برای پریدن سبک سبک شده بود اما مادر😭💔 از ترس از دست دادن علی انگار مادر سراغ خوب کسی رفته بود از همان دو سال پیش، از همان شبی که غرق به خون روی تخت بیمارستان افتاده بود و همه فکر می کردند رفتنی است،😔💔 و حالا علی باید دست به دامن مادر می شد😔💔 🥀@dadashAlikhalili🥀