داداش‌ابــراهـــیـــم🇮🇷
#قسمت_چهارم🌱 #داری_میخندی _ این جارو نیگاه کن ... چشمت درد هم داره؟ +نه! ولی یکمی خارش داره دکتر
🌱 _کمکم کن ! ظهر داخل جزیره مجنون، وسط میدان جنگ، شاید اگر دارعلی صدای ناله موسی را نشنیده بود ،اورا پیدا نمی‌کرد. پای راست موسی روی مین گوجه ای رفته بود و انگشتانش از گودی کف پا، قطع شده بود‌. رنگ توی صورت نداشت. موج پوست و موی پایش را چِزانده بود . دارعلی دست گذاشت روی گوشت ریش ریش شده پایش و فشار آورد . تیزی استخوان‌های خُرد شده، توی دستش فرو رفت. دست را پس کشید. پیشنای بند قرمزش را از دور گردن باز کرد و دور موچ موسی بست. خونریزی رفته رفته کم و بعد قطع شد، موسی خیالش که راحت شد،نفس راحتی کشید و گفت: _زنم داری؟ دارعلی خشکش زد! _زن!؟نه!برای چه؟ موسی سر تکان داد. عرق توی صورت تُنک و جوانش را نشست. آب دهانش را قورت داد، گفت: _اگه از این معرکه جون سالم در بردم. لب گزید، ادامه داد: _یه زن خوب برات سراغ دارم. دارعلی مطمئن شد که گرسنگی و تشنگی دو روزه توی نخلستان و حالا زخم و خونریزی،رفیقش را به هذیان انداخته است. به شوخی نرم خنده ای زد و به خیال خودش، سر به سرش گذاشت: _باشه! اما کی به من زن می‌ده، ها؟ درد دوید تو صورت موسی.نفس عمیقی کشید، گفت: _اونش با من! نجیب و خوشگلش! +اون دختر خوشبخت کیه؟ موسی نه زیر گذاشت و نه رو، گفت: _نرگس خواهرم! @dadashebrahim2