#قسمت_پنجم🌱
#نرگس_خواهرم
_کمکم کن !
ظهر داخل جزیره مجنون، وسط میدان جنگ، شاید اگر دارعلی صدای ناله موسی را نشنیده بود ،اورا پیدا نمیکرد. پای راست موسی روی مین گوجه ای رفته بود و انگشتانش از گودی کف پا، قطع شده بود. رنگ توی صورت نداشت. موج پوست و موی پایش را چِزانده بود . دارعلی دست گذاشت روی گوشت ریش ریش شده پایش و فشار آورد . تیزی استخوانهای خُرد شده، توی دستش فرو رفت. دست را پس کشید. پیشنای بند قرمزش را از دور گردن باز کرد و دور موچ موسی بست. خونریزی رفته رفته کم و بعد قطع شد، موسی خیالش که راحت شد،نفس راحتی کشید و گفت:
_زنم داری؟
دارعلی خشکش زد!
_زن!؟نه!برای چه؟
موسی سر تکان داد. عرق توی صورت تُنک و جوانش را نشست. آب دهانش را قورت داد، گفت:
_اگه از این معرکه جون سالم در بردم.
لب گزید، ادامه داد:
_یه زن خوب برات سراغ دارم.
دارعلی مطمئن شد که گرسنگی و تشنگی دو روزه توی نخلستان و حالا زخم و خونریزی،رفیقش را به هذیان انداخته است. به شوخی نرم خنده ای زد و به خیال خودش، سر به سرش گذاشت:
_باشه! اما کی به من زن میده، ها؟
درد دوید تو صورت موسی.نفس عمیقی کشید، گفت:
_اونش با من! نجیب و خوشگلش!
+اون دختر خوشبخت کیه؟
موسی نه زیر گذاشت و نه رو، گفت:
_نرگس خواهرم!
#لبیک_یا_خامنه_ای
#کتاب_خوب_بخوانیم
#معرفی_کتاب
@dadashebrahim2