#قسمت_بیست_و_هشتم🌱
#حمام
مادر از پشت در حمام صدا زد:
_رضا بیام پشتت رو کیسه بکشم.
+خودم میتونم. زحمتت میشه!
_اومدم، شرم نداره!
رضا هول دست برد طرف لامپ حمام. داغی لامپ انگشتانش را چزاند. اعتنا نکرد و لامپ را چرخاند تا خاموش شد. مادر قدم داخل حمام گذاشت، تنها از دریچه کوچکی نور داخل میریخت. حمام را که نیمه تارک دید، گفت:
_چراغ را روشن نکردی!
دست بدد و کلید برق را چند بار زد. وقتی لامپ روشن نشد، گفت:
_لعنت به شیطون! تا دیروز سالم بود.
مادر پشت سر رضا که قرار گرفت. کیسه را توی دست کرد و آرام آرام به پشتش کشید.
_مادر تو جبهه کارت چیه؟
+خوردن و خوابیدن.
_تو گفتی و منم باورم شد.
+باور نمیکنی؟
_لابد مادرت محرم نیس؟ باید از مردم بشنوم پسرم معاون نمیدونم گرو ... گروبا. چی بهش میگن؟ تو زبونم نمیگرده.
+گردان، گروهان.
_همین که میگی . . . بعد شهادت خدابیامرز برادرت، تو این عالم، من هسم و یه دوقلوی خوشگل. تورو خدا مواظب خودتون باشید!
رضا سر چرخاند . صورت به صورت که شدند. لبخند زد.
+چشم آنا!
مادر محکم تر کیسه کشید. کیسه که بالا و پایین میرفت، عضلات پسر مثل برق گرفتهها میپرید. انگار جانش زیر کیسه میرفت و میآمد.
دست نگه داشت؛ نفس را داخل داد و بعد آرام بیرون راند. سکوت حمام را پَر کرد. مادر خودش را عقب کشید، نور دریچه حمام که تابید، چشمش افتاد به زخمهای کمر پسر.
_اینا جای چیه رضا؟!
+چــ . . . چــ . . . چــیزی نـیس آنا!
_ارواح خاک برادرت، بگو چیه؟
+یه زخم کوچیک!
_جای سالم تو کمرت نیس!
رضا صدای هق هق مادر را که شنید، گفت:
+جای ترکشه، خوب شده!
_پس چرا مثل مادر دور خودت میپیچی؟
+چندتایی هنوز زیر پوستمه. یادگاریه آنا!
باز سکوت حمام را گرفت. وقتی نفس نفس شنید، برگشت و به پلکهای بسته مادر خیره شد. پلکها را که از هم باز کرد، کاسه چشمان مادر خیس خیس بود!
#لبیک_یا_خامنه_ای
#کتاب_خوب_بخوانیم
#معرفی_کتاب
🕊داداـشابراهــیـــمــــ💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---