✨﷽✨ 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨قسمت صد و هفت اشک هایم بی اختیار و مویه ام به ضجه: _که خبیثی مستکبر به قتلش می رساند و در کنار بدترین مخلوقات، مدفون... زانوهای عبدالله خم می شود و زانوهای من هم: _ببین عبدالله که اکنون که اینجاییم، که دو روز از قتل ابوالحسن گذشته و ما در سناباد، کنار قبر هارون؛ من همهٔ داشته هایم را باخته ام... که عمویم هارون، که برایم پدر، بدترین خلق است در کلام خدا و همسرم که عاشق من هم، خدایش خبیث و عصیانگر خوانده... تنها فانوس اتاق به آخرین رمق می سوزد و جان من هم از تب و از غصه: _چرا زنده بمانم بعد از این؟ آوار آنچه شنیدم به کودک، همه عمرم را ویران کرده... من نه سیاه پوش او، که سوگوار خویشتنم... عبدالله به زمزمه، باخود، زیرلب، آرام، شبیه مویه: _من که عالم عباسیان بودم چرا چنین نشنیدم و ندانستم؟ من که علی بن ابیطالب برایم گفته بود که هفتمین خلیفهٔ بنی عباس، دانشمندترین ایشان است، و من هفتمین... و باز ندانستم... عبدالله برمی خیزد، گنگ و تلخ: _چنین نیست... یعنی نباید باشد... به خدا که آشفته ای از تب و هذیان... نمی توانم که برخیزم و روایت، باز برای من باشد؛ پاهایم می لرزد و دست هایم، همهٔ اتاق دور سرم می چرخد،آتش میان سینه ام، و اشک، نمی توانم بایستم... عبدالله خنجر طلا و عقیقش در دست، می ایستد و روایت از آن او باز... می ایستم و روایت از آن من... من که عبدالله ام... عبدالله مأمون... هفتمین خلیفهٔ عباسی، و دانشمندترین شان... که همه علوم خواندم و همه معارف آموختم، از شرق و غرب و اما این یک کلام ندانستم... نخواندم... من که عبدالله مأمونم: _چنین نیست غادیه! نباید باشد...